معرفت نفس، راه ارتباط با «وجود»

تاریخ ارسال:ش, 02/11/1395 - 20:59

اولين چيزي که مي توانيد به عنوان «هست» يا «وجود» - آزاد از ماهيات- با آن روبه رو شويد، هستِ خودتان است،  چون شما فقط هستيد، اما نه از آن نظر كه در فکرتان هستند، تفكر و تعقلِ شما نسبت به خودتان، مفهومي است از خودتان، فكر و تعقل نسبت به خودتان خبر از چيستي شما مي دهد، ولي نظر به خودتان با علم حضوري، وجود شما را به شما قرار متذکر مي شود و معني «هست» يا «وجود» را درك مي كنيد. اين كار، كار آسان و در عين حال سختي است. سختي آن به اين جهت است که همان لحظه که مي خواهيم با خودمان به علم حضوري ارتباط برقرار کنيم، برداشتِ فكر و تعقل، از ما و چيستي ما به ميان مي آيد و مفهومي كه در مورد خود داريم مي گويد «من» را مي گويد. بايد متوجه باشيد آن «منِ» حصولي «نه منِ» «من» است - منِ دروغين است- منِ حضوري، منِ واقعي است، به منِ حصولي بگوييد تو را مي خواهم چه کار؟ وقتي از منظر علم حصولي از خود بپرسي من چه کسي هستم؟ منِ حصوليِ مفهومي؛ مي گويد تو فرزند فلاني هستي، مدرک تو اين است و جنسيت تو مرد يا زن است. در حالي كه همه اين ها حدّ ذهني مَن از خودم است و جنبه عدمي دارد و نه جنبه وجودي، يعني نيست هاي من مي آيند جاي هستِ من، خود را مي نمايانند تا عملاً ارتباط خودم را با خود حقيقي كه همان منِ وجودي است، قطع كنند.

توجه داشته باشيد؛ اگر از طريق جنبة وجودي خود با «وجود» يا «هست» آشنا نشويم، با جنبه وجوديِ هيچ چيز و هيچ حقيقتي آشنا نمي شويم. روايت فوق العاده عجيبي است که حضرت امير المؤمنين علي(علیه السلام) مي فرمايد: «لا تَجْهَلْ نَفْسَكَ فَاِنَّ جَاهِلَ مَعْرِفَةِ النَّفْسِ جَاهِلٌ بِكُلِّ شَيْءٍ»[1] مواظب باش به خود جاهل نباشي، زيرا هركس به خود جاهل بود، به هر علم و معرفتي جاهل است و هيچ چيزي را درست نمي شناسد. يعني انسان با غفلت از شناخت وجوديِ خود، راه ارتباط صحيح با «وجودِ» بقيه حقايق را گم مي كند. اگر انسان نشناسد اين خودش چه خودي است، هيچ واقعيتي را نمي شناسد؟ مسلّم آن خودِ وجودي، خود واقعي او است، وگرنه شناخت چيستي خودش كه پسر فلاني است و اهل فلان شهر است، كه نه سخت است و نه مهم، اين که انسان بتواند خود را فارغ از هرگونه حجابِ چيستي پيدا کند، راهي است غير از راهي كه ماهيتِ خود و ساير اشياء را مي شناسيم، بايد جهت جان را تغيير داد و خود را از ماهيت بيني آزاد كرد، تا با خودي روبه رو شويم كه فقط هست. گفت:

وه چه بي رنگ و بي نشان که منم
کي بدانم مرا چنان که منم

شعر فوق؛ شعر بسيار عميقي است، مي گويد وقتي با وجود خودم روبه رو شوم که چقدر از اين چيستي ها پاك و جدا هستم، مي گويم: «کي بدانم مرا چنان که منم» چه موقع و در چه منظر و ساحتي مي شود خودم را آن طور که هستم بنگرم. اين جاست که انسان مي بيند براي ارتباط با وجودِ خود بايد از چه مرزهايي بگذرد و چگونه به جايي برسد كه وجودِ خود و وجود حقايق را ماوراء اسم ها و رسم ها بنگرد و در آن حال قصه انسان چنين مي شود كه به قول مولوي:

حال من اکنون برون ازگفتن است
آنچه من  گويم نه احوال تن است
کاين حروف واسطه  اي يار غار
پيش واصل خار باشد، خارِخار
بس بلا و رنج بايست و وقوف
تا رهد آن روح صافي از حروف

پس «بس بلا و رنج بايست و وقوف» بايد قلب را وارد مقام وجودبيني و ذات بيني كرد تا روح  از اسم ها و حرف ها آزاد شود و با وجودْ مرتبط گردد. اگر اين نيستي ها را نيست ببيند، آن طرفش يعني «هست» رخ مي نماياند. وقتي «لا اله» بگويد و جهت دل را از معبودهاي دروغين بردارد «إلاّ الله» برايش ظاهر مي شود. اين موضوع را از طريق شناخت خود مي توانيد تجربه كنيد، زيرا جنبه وجودي شما پيش شما حاضر است و مي توانيداز طريق آن جنبه، با خود روبه رو شويد، چيستي هايي مثل جنسيت، مدرك، شهرت و... حجاب ارتباطِ وجودي با خودتان شده است، حجاب كه مرتفع شد، وجود حضوري ما خود را مي نماياند.

«اِلهه ها» حجاب «الله» است، «الله» هست، حجاب او كه برطرف شد، حضرت «الله» خود را به عنوان نورِ كمال مطلق مي نماياند و انسان از انوار معنوي و جامعِ آن كمال مطلق بهره مند مي شود. گفت:

گفتم فراغ تا کي، گفتا که تا تو هستي
گفتم  نَفَس  همين  است،گفتا سخن همان است

يعني جنبة نظر به ماهيت خودمان است كه موجب فراغ و جدايي از محبوب جانمان مي شود. اين همان توجه به مَنِ حصولي و استقلالي است، زيرا مَنِ وجودي، تجلي آن وجود مطلق است و چيزي جز عين ربط به وجود مطلق نيست، مَنِ انسان تمام وجودش همان اتصال به باطنش است.

در مباحث قبل روشن شد كه چيزي كه باطن دارد در مقام بقاء است و داراي آينده مي باشد، و لذا ما را گرفتار پوچي و بي آيندگي نمي كند، پس با توجه «وجودي» به «مَن يا نفسِ» خودتان است كه مي توانيد بدون پوچي و پوسيدگي، همچنان زندگي كنيد و در عين بقاء، در آينده حاضر باشيد. از طرفي هم ممکن است به «من يا نفسِ» خود با نگاه حصولي بنگريم، در آن صورت با يك مفهوم ذهنيِ مستقل از عالم وجود روبه رو مي شويم، بدون هيچ بقايي و بدون هيچ حضوري در آينده، معلوم است كه بودن با اين «مَن» دوم پوچي و افسردگي به بار مي آورد. نظر به «منِ» دوم مثل نظر به آن صد عدد سطل آبِ ذهني است كه در عين خيلي بودن، هيچ نيست، چون از آب ذهني رطوبت و تري حاصل نمي شود.

--------------------------------------------------

[1] - «غرر الحكم»، ص233.