کاسب متقی
یکی از کاسب هایی که مصداق «الکاسب حبیب اللَّه»(54) بود در محله حمام گلشن مغازه داشت، به نام مرحوم آقا سیّد حسن موسوی، او کاسبی متدین و باتقوا بود. برای حقیر نقل نمود که در زمان جنگ دوم جهانی سال 1320 تاجری روغن فروش به این جانب مراجعه و پیشنهاد سی حلب روغن حیوانی نمود. به مغازه آن تاجر رفتم و سی حلب روغن را خریداری و پول آن را نقداً پرداخت نمودم و قرار شد که تاجر مذکور روغن ها را برای بنده بفرستد. روز بعد از معامله تاجر پیغام داد اگر حاضر به فسخ معامله باشی، دو برابر قیمتی را که خریداری نموده اید به شما می دهم و از روغن ها صرف نظر نمایید. به ایشان پیغام دادم که روغن ها را از شما خریداری نموده ام و حاضر به اقاله(55) آن نمی باشم. هرچه زودتر روغن ها را تحویل دهید. پس از آنکه روغن ها را تحویل گرفتم اعلام نمودم هر خانواده ای می تواند مقدار نیم کیلو روغن به قیمت سابق خریداری نماید در حالی که روغن به چندین برابر ترقی نموده بود. کل سی حلب روغن را که هر حلبی هفده کیلو بود در بین اهالی محل به قیمت خریداری شده تقسیم نمودم.
باید عرض کنم خداوند متعال هم در مقابل این مجاهدت و گذشت از سود کلان و خدمت به خلق خدا به آن مرحوم فرزندی عنایت فرمود که امروز در قم یکی از مدرسین سطح بالای حوزه و یکی از وزنه های تدریسی و نمونه ای در بین اقران خود در حوزه علمیه قم به نام حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا رسول موسوی تهرانی است که وجودش منشأ برکات زیادی در بین طلاب می باشد.
در این رابطه واقعه دیگری را که برای شخص ایشان اتفاق افتاده بود برای حقیر نقل نمود که شرح آن مزید بر اعتقادات خواننده می گردد. شرح واقعه این است:
فرمودند در جوانی پس از آنکه متأهل شده بودم و خداوند فرزندی عنایت کرده بود مبتلا به پادرد شدیدی شدم و هرچه به اطبّا مراجعه می نمودم نتیجه ای نمی گرفتم و روز به روز بر شدت درد پایم افزوده می شد تا به جایی که ساق پاهایم به رانم چسبید و از راه رفتن عاجز گردیدم و اگر احیاناً به طبیبی می خواستم مراجعه نمایم بستگانم مرا به کول می گرفتند. مدتی بدین منوال گذشت. و آنچه سرمایه داشتم هزینه نمودم و کمترین نتیجه ای در رابطه با معالجه نگرفتم. شبی در عین استیصال به فکر فرو رفته بودم و به عاقبت امر خویش می اندیشیدم. از یک طرف مسؤولیت اهل و عیال، از طرفی از دست دادن سرمایه کسب و از طرفی مصیبت از پا افتادن و بالاتر از همه اینکه این مشکلات در جوانی و اوّل زندگی چون طوفانی به وجودم هجوم آورده و ارکان وجودی ام را متزلزل گردانیده بود و از زندگانی مأیوس نموده، از خود بی خود شدم و جدّ بزرگوارم حضرت موسی بن جعفرعلیهما السلام
را مخاطب قرار داده در حالی که اشک از چشمانم جاری بود عرض کردم: «یا جداه! اگر از فردا کسی به من بگوید سیّد، او را ناسزا می گویم». در حالی که وجودم را سراسر غم و اندوه فرا گرفته بود به خواب رفتم. نمی دانم چه مقدار در خواب بودم. ناگهان متوجه شدم که آقایی بزرگوار در کمال عظمت و هیبت و نورانیت در مقابلم ایستاده، با تشدد فرمودند: «سیّد این چه غلطی بود که کردی؟ برخیز برو وضو بگیر و نمازت را بخوان». من از وحشت از خواب بیدار شدم و سراسیمه به قصد وضو به طرف حوض رفتم. صورت و دست هایم را شستم. مسح سر کشیدم. هنگامی که می خواستم مسح پا بکشم با خود گفتم من که پایم قابل حرکت نبود! آیا خوابم یا بیدارم!؟ پس از آنکه یقین نمودم که بیدارم مطمئن شدم که مورد توجّه و شفای جدّ بزرگوارم واقع گردیدم. مسح پایم را کشیدم و مشغول نماز صبح شدم. پس از نماز از نعمت سلامتی که خداوند متعال عنایت کرده بود سپاسگزاری نموده و از گفته خودم از جدّ بزرگوار خود عذرخواهی نمودم. انتظار دارم که خوانندگان عزیز از خواندن این داستان پندی آموزنده دریافت نمایند و توسلاتشان را نسبت به ائمه معصومین علیهم السلام بیشتر نمایند. آمین رب العالمین