2- حضور در عالَمِ انسان ديني
انسان در ابتداي امر با مشکلي روبه روست و آن اين که نمي تواند با خودش درست ارتباط برقرار كند، همچنان که با بقيه ي عالم هم درست ارتباط برقرار نمي کند. حتي گاهي از عبادات خودش هم خسته مي شود، چون با جنبه ي وجودي و حقيقتِ پايدار عالم مرتبط نيست تا همواره در معرض تجليات انوار الهي قرار گيرد که قرآن در وصف آن مي گويد: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ»[1] خداوند همواره در ايجاد و تجلي نويني است. گفت:
بيزارم از اين كهنه خدايي كه تو داري
هر روز مرا تازه خدايِ دگري هست
مي گويد: اگر شما نتوانيد نگاهتان را به جهان و انسان تغيير دهيد همواره با يک خداي ذهني کهنه روبه روئيد و اين خدا آن خدايي نيست که جان انسان را در طراوت و نشاط نگه مي دارد و با وجود او ديگر چيزي به نام مشکلِ پرکردن اوقات فراغت براي انسان نمي ماند. آن هايي که خدايشان همواره در تجلي نيست خيلي خوشحال مي شوند كه چندين ساعت شان را با كامپيوتر پر کرده اند و از فشار تنهايي راحت شدند. مي گويند: «اين کامپيوتر عجب چيز پربركتي است، اگر نبود من اين دو، سه ساعت را چه كار مي كردم؟!» اين آدم وجود خودش روي دستش مانده است! اين بشر، با حرف هاي تكراري و کهنه وقت خود را پر مي كند، هم زندگي خودش را ضايع مي کند و هم زندگي بقيه را.
گرفتار روزمرّگي هاشدن از آن جا پيدا مي شود که انسان رابطه ي حضوري با خدا را از دست بدهد در نتيجه از هيچ چيز راضي نمي شود بدون آن که بتواند آن چيز ها را ترک کند. مي گويند: شخصي شيطان را لعنت مي كرد، اتفاقاً شيطان برايش متمثل شد و گفت من شيطانم. به او گفت: «خدا لعنتت كند، وقت و عمر من را از بين بُردي، دائماً من را گرفتار انواع هوس ها كردي و در نتيجه بهترين فرصت ها را از دست دادم» با اين سخنان، شيطان را بمباران لعنت و نفرين مي کرد، شيطان هم برگشت و رفت. اين طرف هم همين طور دنبالش مي کرد، شيطان برگشت و از او پرسيد: «تو كه اين قدر به من لعنت کردي پس چرا به دنبالم مي آيي؟!» گفت: «چون بي تو خمارم و نمي توانم بدون اُنس با تو به سر ببرم.»! اين دقيقاً قصه ي بشري است که اُنس با خدا را نمي شناسد، هم عمرش را با انواع سرگرمي هاي پوچ ضايع مي کند و هم نگران است که چرا عمر خود را ضايع مي کند و هم از اين سرگرمي ها دست نمي کشد، چون نمي داند اگر عمر خود را با اين سرگرمي ها مشغول نکند چه کار کند. اينجاست كه تأکيد مي شود اگر بشر بتواند راه ديگري پيدا كند كه جنس آن راه، جنس ديگري باشد و عالَم انسان ها را عوض كند از اين معضل نجات مي يابد. همين طور که شرط توبه آن است که انسان بنا را بايد بر آن بگذارد که شخصيت جديدي پيدا کند تا توبه ي او کارگر بيفتد و دوباره به گناه رجوع نکند. گفت:
آنچه در تو اصل نافرماني است
مايه ي گمراهي و ناداني است
چيست داني؟ هستي نفس است و بس
کوش تا زان، توبه جويي زان سپس
هستي تست اصل هر جرم و خطا
نيست شو تا خود نماند جز خدا
آن که بشکستي و بستي توبه نيست
اي برادر تا تو هستي توبه نيست
توبه نَبْوَد جز شکست خويشتن
توبه خواهي نشکند! خود را شکن
در کتاب «عالم انسان ديني»[2] سعي شده اين موضوع تا حدّي روشن شود که تا عالَم انسان عوض نشود جايگاه دستورات ديني درست روشن نمي شود. نصيحت ها را مي شنود ولي نمي تواند به کار بندد. يك خانواده اي که با همديگر مشکل دارند اگر عالَم شان عوض شد نصايح اثر مي کند وگرنه با اين که مي دانند کار بدي انجام مي دهند نمي توانند آن را ترک کنند. به پدر خانواده اي گفته بودند نبايد فرزند خردسال خود را دعوا کني چون او هنوز تشخيص نمي دهد چرا دعوايش کرده اي و عملاً نتيجه اي معکوس مي گيري، آن آقا هم وقتي با اعمال فرزندش روبه رو مي شد که آن ها را نمي پسنديد ابتدا يادش بود که فرزند خود را نصيحت کند، شروع مي کرد که باباجان! نبايد اين كار را مي كردي و با اين کار اين ضرر و آن ضرر به تو مي رسد، چند جمله از اين جنس حرف ها مي زد بعد طبيعت قبلي اش بر او غلبه مي کرد و شروع مي کرد به گفتن: خدا لعنتت كند، پدرسوخته! چرا اين طور كردي؟ و بعد کتک را شروع مي کرد. چون اين آقا با آن توصيه ها آدم جديدي نشده بود فقط اطلاعاتي به او داده بودند كه اگر با فرزندت تند برخوردكني نتيجه ي عکس مي گيري ولي طبيعت قبلي او سر جايش بود و عالَم خود را تغيير نداده بود.
مولوي مي گويد: شخصي رفت به درِِ خانه ي معشوقش، او از پشت در پرسيد چه کسي هستي؟ گفت: «من». معشوقش در را به رويش باز نكرد، رفت و يک سال خود را اصلاح کرد تا شايسته ي ملاقات شود، سال بعد که آمد، باز معشوق او از پشت در پرسيد چه کسي هستي؟ گفت: «تو»
گفت: اكنون چون مني، اي «من» درآ
چون نمي گنجد دو «من» در يك سرا
اين که امروز حتي زن و شوهرها نمي توانند در کنار همديگر باشند چون آن عالمي را که بايد داشته باشند گم کرده اند و فرهنگ غربي، بشر را بي عالم کرده است و به جاي نظر به خدا، نظر به منيت ها در ميان است و شوقِ ارتباط با خدا فعّال و با نشاط نيست تا به راحتي از خطاهاي همديگر بگذرند. در عالَمي که انسان با نور خدا مرتبط شود عبوديت در ميان است نه خودبيني و خودپرستي. وقتي توانستيم وارد عالَمي شويم که نه من نظر به خودم داشته باشم و نه شما نظر به خودتان و همه نظر به خدا داشته باشيم يگانگي ها به ميان مي آيد و اين با بندگي خدايي که قلب ها متوجه او است محقق مي شود و نه با بندگي خدايي که فکرها متوجه او مي باشد، بندگي با خداي فکري مثل توصيه هايي است که پدر آن فرزند خردسال مي خواست به کار بندد ولي نتوانست.
وقتي متوجه شديم با حرف هاي عادي و تكراري مي توان چرخ جهان را به گردش درآورد و گوش مستمعان را پر كرد، بدون آن كه بتوان جهان و عالَمِ انسان ها را تغيير داد، براي تغيير عالَمِ انسان ها، بايد حرفي در ميان باشد كه وجه پايدار آنها را جهت دهد، مي توان به مباحث معرفت نفس نظر کرد و براي تغيير عالم انسان ها به آن اميدوار بود.
--------------------------------------------------
[1] - سوره ي الرحمن، آيه ي 29.
[2] - از همين مؤلف