بخش چهارم:گزیده ای از اشعار و رباعیاتی
گلچینی از اشعار در وصف پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله
باز آی و فروغ حسن بی حد بین آن شاهد مطلق و مجرد بین از آدم و نوح تا به روح اللَّه دردی کش باده محمّد بین آن سرور عالم تجرّد را
مخدوم فرشتگان بی حدّ بین صلّی اللَّه علیک یا رسول اللَّه نگارا جسمت از جان آفریدند
ز کفر زلفت ایمان آفریدند
جمال یوسف مصری شنیدی تو را خوبی دو چندان آفریدند
ز باغ عارضت یک گل بچیدند
بهشت جاودان زان آفریدند
غباری از سر کوی تو برخاست وزان خاک آب حیوان آفریدند
سراپایم فدایت باد و جان هم که سر تا پایت از جان آفریدند
اختران پرتوی اندر دل دانشور ما
دل ما مظهر کل، کل همگی مظهر ما
نه همین اهل زمین را همه باب اللّهیم نُه فلک در دَوَرانند به گرد سر ما
برِ ما پیر خرد طفل دبستانی ماست فلسفی مقتبسی از دل دانشور ما
نخل بلند علم بُود احمد
امّ الکتاب فاطمه شد بارش قرآن و پاره تن یاسین اوست خُلقش چو احمد است و هم آثارش طوطی باغ این صمدی دختر
جبریل ریزد از نوک منقارش این گوهر از جناب رسول اللَّه پاک است
و داور است خریدارش
اشعاری منتخب برای اهل ذوق و عرفان
صد بار گر از دست غمت خون رود از دل از در چو درآیی همه بیرون رود از دل گر قصه عشق من و یارم بنگارند
صد لیلی و مجنون همه بیرون رود از دل در قتل من ای مه بکش آهسته کمان را
حیف است که پیکان همه بیرون رود از دل غمت در نهان خانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم که از گریه ام ناقه در گل نشیند
بنازم به بزم محبّت که آنجا
گدایی و شاهی مقابل نشیند
ای بره جستجو نعره زنان دوست دوست گر به حرم ور به دیر کیست جز او اوست اوست پرده ندارد جمال غیر حجاب جلال نیست بر این رخ نقاب نیست بر این مغز پوست دم چو فرو رفت هاست، هوست چون بیرون رود
یعنی که اندر همه هر نفسی ها و هوست ای ساقیّ جان، پر کن آن ساغر پیشین را
آن راهزن دل را آن راهبر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح بیامیزد
مخمور کند جوشَش مر چشم خدا بین را
آن باده انگوری مر امّت عیسی را
وین باده منصوری مر امّت یاسین را
خُم هاست از آن باده خُم هاست از این باده تا نشکنی آن خُم را هرگز نچشی این را
گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است گفتم که از که پرسم جانا نشان کویت گفتا نشان چه پرسی این کوی بی نشان است گفتم مرا غم تو بهتر ز شادمانی است گفتا که در ره ما غم
نیز شادمانی است گفتم که سوخت جانم از آتش نهانم گفتا که سوخت او را، کی ناله و فغان است گفتم فِراق تا کی گفتا که تا تو هستی گفتا نفس همین است گفتا سخن همان است گفتم که حاجتی هست گفتا بخواه از ما
گفتا که غم بیفزا گفتا که رایگان است
کوی یار
کش کشان در کوی یارم می برند
عاقلان دیوانه وارم می برند
چون شتر در زیر بار عشق یار
مست اویم بی مهارم می برند
میثم تمار عشقم سرّ یار
گر بگویم سوی دارم می برند
سرّ دل را آشکارا گر کنم این جماعت سنگسارم می برند
دل بسوزد هر دم از آه جگر
همچو طفلان اشک بارم می برند
جرعه نوش از باده وحدت شدم این عسس ها مست وارم می برند
خار و زار دل شدم ای عاشقان چون اسیران خار و زارم می برند
از فراق یار باشم بی قرار
بی قراران بی قرارم می برند
دل چو مجنون واله لیلای خویش لیلی دل از کنارم می برند
کرده او آواره ام از آن دیار
بار دیگر در دیارم می برند
چونکه دل بگذاشتم با یاد دل اینچنین بی بند و بارم می برند
از کفم پیمانه عهدش بریخت شحنه هایش شرمسارم می برند
(ناجی ام) لیکن اسیر دل شدم همچو زنگی بنده وارم می برند
من به جهان نیامدم تا اگر و مگر برم یا به طویله بدن کاه ز بهر خر برم نامده ام ز شهر جان بر سر سوق این جهان تا بد و نیک این و آن بنگرم و خبر برم آمده ام ز لا مکان تا ز متاع این دکان هدیه به یار مهربان دامن پر گهر برم طائر برج وحدتم از حقّ و هوست حجتم طوطی هند رحمتم آمده ام شکر برم یوسف مصر جان منم مانده به سجن، این تنم تا که خلاص چون شوم دولت بی شمر برم
چیست خلاص سجن من اینکه رها کنم بدن درگذرم ز جان و تن خود ز میانه در برم علمی بطلب که به دل نور است سینه ز تجلی او طور است علمی که مجادله را سبب است نورش ز چراغ ابولهب است علمی بطلب که نماید راه وز سرّ ازل کندت آگاه علمی بطلب که حال آرد و کمال ره توشه شود ز راه حلال علمی بطلب که کند تو را
فانی سازد ز علائق جسمانی رو کن به شریعت مصطفوی دل ده به طریقت مرتضوی
رباعیات کم نظیر
فیک یا اعجوبه الکون قد الفکر کلیلاً
انت بلبلت ذوی اللّب و حیّرت عقولاً
کلّما قدّم فکری شبراً فرّ میلاً
ناکصاً یخبط فی العمیاء لا یهدی سبیلاً
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمی شود طی به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
رقّ الزّجاج و رقّت الخمر
فتشابها و تشاکل الامری فکأنّملت خمر و لا قدح فکأنّما قدح و لا خمر
از صفای می و لطافت جام به هم آمیخته رنگ جام و مدام همه جام است و نیست گویی می یا مدام(113) است و نیست گویی جام انت امرضتنی و انت طبیبی و تفضّل علیّ بنظره یا حبیبی و اسقنی من شراب وُدِّک کأساً
ثم زدنی حلاوه التّقریبی «وَسَقَیهُمْ رَبُّهُمْ شَرَاباً طَهُوراً»(114)
خوشا آن زمانی که ساقی تو باشی دهی دم به دم باده های نهانی خوشا آن زمانی که هر ذرّه ما
به وجد اندر آید که ربّی سقانی
قیل انشأ یزید لعنه اللَّه
دع المساجد للعبّاد تسکنهم و اجلس علی الدکه الخمار و اسقینا
ما قال ربّک فی القرآن ویل لمن شربوا بل قال ربّک ویل للمصلّینا
چندان برو این ره که دویی برخیزد
گر هست دویی ز رهروی برخیزد
تو او نشوی ولی اگر سعی کنی جایی برسی کز تو تویی برخیزد
گر در یمنی که با منی پیش منی گر پیش منی که بی منی در یمنی من با تو چنانم ای نگار یمنی خود در غلطم که من توام یا تو منی ای دلبر ما مباش بی دل بر ما
یک دلبر ما به از دو صد دل بر ما
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما
یا دلبر ما فرست یا دل بر ما
ای یک دله صد دله، دل یک دله کن مهر
دگران را ز دل خود یله کن یک بار به اخلاص بیا بر در دوست گر کام تو بر نیامد آنگه گله کن تار مویی ز سر زلف تو بر عالم امکان ندهم چه کنم نقد وجودت به سر و جان ندهم گشته ام غرقه عشق در طلب مهر رخت این دل زار من است بر سر پیمان ندهم آنکه زخم تو بر جگر برداشت احتیاجش دگر به مرهم نیست آنکه در آتش فراق تو سوخت بیمش از آتش جهنم نیست گو مرده بیا که روح بخشیم گو تشنه بیا که ما فراتیم ای درد کشیده دوا جو
از ما مگذر که ما دوائیم آنی که تو حال دل نالان دانی احوال دل شکسته بالان دانی گر خوانمت از سینه سوزان شنوی گر دم نزنم زبان لالان دانی بره و مرغ را بدان ره کشت که به انسان رسند آخر کار
جز بدین، ظلم باشد ار بکشد
بی نمازی مسبّحی را زار
وین راه می رود که پیدا کند غذا
وان دیگری برای هضم غذا راه می رود
با من بگو که کدامین دو ره نکوست من گویمت آنکه بهر خدا راه می رود
بلبل به باغ روز ازل چونکه پا نهاد
گل دید عاشق است و بنای جفا گذاشت اوّل بنا نبود بسوزند عاشقان آتش به جان شمع فتد کین بنا نهاد
للمؤمن نوران نور خیفه و رجاء
لو ووزن هذا لم یزد علی ذا
احساس سوختن به تماشا نمی شود
آتش بگیر تا که ببینی چه می کشم کس ندانست که من می سوزم سوختن هیچ و نگفتن هنر است
استقبال از شعر حافظ شیراز
دور ایام دیده ام که مپرس جان بر لب رسیده ام که مپرس دامنم تر بود ز ژاله چشم ریزد از دل به دیده ام که
مپرس روزگاری است کز غم هجران ناله ها بر کشیده ام که مپرس از کمندش گسسته پای دلم چون غزال رمیده ام که مپرس دست و پا می زنم چونان بسمل طائر سر بریده ام که مپرس غم هجران او کمانم کرد
سرو قامت خمیده ام که مپرس مژه ام اشکبار منظر اوست در کنارش خوش آرمیده ام که مپرس خواهی از او نشانه ای به جهان سرو قدی بدیده ام که مپرس احمد ار می زند دم از مهرش غیر مهرش ندیده ام که مپرس در عطایش اگر ز من پرسی به عطایش رسیده ام که مپرس احمدا خوش سروده است حافظ
درد عشقی کشیده ام که مپرس
شاه خراسان
دل در طلب شاه خراسان می گشت با چشم تر و حال پریشان می گشت یک شعله ز عشق او به جانش افتاد
دیوانه صفت در پی جانان می گشت در کوی رضا آهوی سرگردانش آواره به هر کوه و بیابان می گشت از خم شده بی تاب و هم از باده خراب پیوسته همی مست و خرامان می گشت احمد به جهان اگرچه بیمارش بود
اندر طلبش از پی درمان می گشت
رباعی سفینه الهی
آثار جلال کبریایی است کتاب سرچشمه فیض لایزالی است کتاب ناجی بود آن کس که به او چنگ زند
زیرا که سفینه الهی است کتاب
رباعی ماء معین
تا در دل من بتافت انوار کتاب روشن شده دیده ام ز آثار کتاب آن ماء معین که مرده را زنده کند
گردیده روان به جان ز اسرار کتاب
رباعی بوی خوش
شمع شب عاشقان کتاب است کتاب نور دل عارفان کتاب است کتاب هر بوی خوشی که با نسیمی آید
از باغ پر از گل کتاب است کتاب
رباعی چاره دل
در میخانه به رویم به تجاهل بستند
تا نبینند مرا مست، دلم را خستند
با حریفان بنشستم که کنم چاره دل غافل از آنکه به میخانه رقیبان هستند
سراینده اشعار: مؤلف کتاب از باده رخ شیخ به رنگ آوردن اسلام ز جانب فرنگ آوردن ناقوس به کعبه در درنگ آوردن بتوان، نتوان تو را به چنگ آوردن ابوسعید ابوالخیر با قید بتوان نتوان در چشمه حیوان سر و صورت شویم در کوره حداد به آتش سوزم با پای شکسته روز و شب ره پویم بتوان نتوان که ترا زکوی دشمن جویم اندر کمک یار به زندان رفتن بگذشته ز جان و سوی رندان رفتن چون آهن مشتعل به سندان رفتن بتوان امّا نتوان ز کوی جانان رفتن پیروی از رباعی ابوسعید ابوالخیر
« و تمت کلمه ربک صدقاً و عدلاً لا تبدیل لکلمات اللَّه»
«والحمدللَّه رب العالمین وصلی اللَّه علی محمّد وآله الطاهرین»