برخورد غائبانه با خود
وقتي «روح» در صحنه ي حيات انسان ها مورد توجه قرار نگيرد، انسان ها غائبانه با هم برخورد مي كنند و حقيقتِ يکديگر را نمي بينند و در واقع بيگانگاني هستند كنار يكديگر، همراه با تحليل هاي غير واقعي که نسبت به هم دارند، مثل آن که مردم عصاي حضرت موسي(علیه السلام) را ديدند و از باطن آن که اژدهايي سراسر تحرک و حيات بود، غافل شدند و يا دَمِ حضرت مسيح(علیه السلام) را که به ظاهر نَفَسي بود که از دهان حضرت بيرون مي آمد، ديدند ولي روح مسيحايي حضرت را نديدند. مولوي مي گويد:
آدمي همچون عصاي موسِي است
آدمي همچون فسون عيسِي است
يعني همچنان كه ظاهرِ كارِ آن دو پيامبر بزرگ، يك چوب و يا يك دَم و نَفَس بود ولي باطن كار آن دو يكي اژدهايي فعّال و ديگري نفخه ي حيات زايي بود كه مرده زنده مي كرد، انسان نيز باطني بسيار اسرارآميز دارد و اگر نظر به باطن انسان ها نداشته باشيم غائبانه با همديگر برخورد مي کنيم. به همين دليل نبايد از انسان ساده گذشت و از وسعت روح او که در محدوده ي تن ظهور کرده غفلت کرد. به گفته ي مولوي:
خويشتن نشناخت مسكين آدمي
از فـزونـي آمـد و شـد در كمي
خويشتن را آدمي ارزان فروخت
بود اطلس، خويش را بر دلق دوخت
حقيقتاً مشكل آدمي همين است كه خود را «بد» مي شناسد و با خود «بد» عمل مي كند و لذا نه تنها همه ي استعدادهاي خود را از بين مي برد بلکه متوجه استعدادهاي روحاني ديگران هم نيست و اين همان برخورد غائبانه با خود و ديگران است.
برعكسِ آن هايي که خود را بد شناختند، انبياء آمدند تا از ضايع شدن انسان جلوگيري كنند. يعني:
آنچــه صاحـب دل بداند حال تُو
تو ز حـال خـود نــداني اي عمـو
جوهر صدقت خفي شد در دروغ
همچو طعم روغنْ اندر طعم دوغ
آن دروغـت ايــن تـن فاني بـوَد
راستت آن جـــانِ ربّــاني بــود
سال ها اين دوغِ تـن پيـدا و فاش
روغن جان انــدر او فاني و لاش
تا فـرستـد حق رسولي، بنـده اي
دوغ را در خمـره جنبــاننـده اي
تا بجنبانـد به هنـجار و به فــن
تا بدانم من؛ كه پنـهان بـود «مَن»
يعني از طريق رياضت هاي شرعي و وارد شدن در دستورات منظمِ انبياء، مي توان به جوهر اصليِ وجود خود دست يافت و فهميد نظر را منحصر در تن كردن، نظر بر سراب انداختن است و لذا ندا سر مي دهد:
مــرغ بــاغ ملكــوتم نِيَ ام از عالـم خاك
چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم
اي خوش آن روزكه پروازكنم تا بَرِ دوست
بـه هواي سرِ كويش پر و بالي بزنــم
و آن وقت است كه به خوبي حس مي كند:
جان گشاده سوي بالا بال ها
تن زده اندر زمين چنگال ها
بايد در بحث «انسان شناسي» يا «معرفت نفس» روشن شود كه آدمي، آفتاب پنهاني است بسيار گسترده تر از آن چه در بدن بگنجد، گرچه همه معتقدند فرشته گان پنهان اند ولي اگر انسان را درست بشناسند و به ابعاد وجودي او آگاهي يابند خواهند گفت آدم از فرشتگانْ پنهان تر است. گفت:
گَر به ظاهر آن پري پنهان بوَد
آدمي پنهان تر از پريان بود
تدبّر در متون اسلامي، به راحتي ما را متوجه مي کند که «انسان» حقيقتي است فوق اين تن خاكي و نه تنها مولوي، كه همه فرياد برخواهيم آورد:
ما بدانستيــم، ما نه اين تن ايــم
از وراي تــن به يـزدان مي زييــم
اي خُنُك آن راكه ذات خود شناخت
در رياضِ سرمدي قصري بساخت
آري؛ وقتي انسان متوجه گوهر اصلي وجود خود شد از خود پنجره اي مي سازد و از آن طريق با حضرت يزدان مأنوس مي شود. خوشا به حال آن كس كه خود را شناخت! در آن صورت ديگر خود را ارزان نمي فروشد و متوجه يوسف وجودِ خود مي گردد و مي فهمد كه:
گوهري در ميـان اين سنگ است
يوسفي در ميان اين چاه است
پَسِ اين كوه قرص خورشيد است
زير اين ابر زهره و ماه اسـت
و لذا بعد از معرفت به خود، دست در اصلاح خود مي زند و عقل نظري را چراغ عقل عملي قرار مي دهد و آن مي شود كه بايد بشود. و بر اين اساس گفته اند: «معرفت به نفس، مقدمه ي عبوديت است.» و هر چه «معرفت به نفس» شديدتر باشد، كمالِ عبوديت بهتر محقق مي شود.