اولين قدم
اولين قدم به سوي معرفت نفس آن است كه بتوانيم خود را با «خود» ببينيم، بدون هر نوع واسطه ي ذهني وگرنه هيچ وقت خود را نديده ايم بلکه از طريق واسطه هاي ذهني به خودمان فکر کرده ايم - مثل آن که از طريق دود به وجود آتش فکر مي کنيم- در اين صورت، خودمان را نديده ايم و به دنبال خودمان در چيزهايي مي گرديم که غير خودمان اند. عرب ها وقتي مي خواهند بگويند يک نفر خيلي احمق است، مي گويند: «فُلانٌ اَحْمَقُ مِنْ هُبَنَّقَة» چون هُبنّقه ترسيده بود خودش را گم كند لذا گلوبندي از انواع مهره ها و استخوان هاي کوچک و بزرگ به گردنش انداخته بود که اگر شک کرد خودش، خودش است يا نه، ببيند گردن بند را به گردن دارد يا نه. يک شب وقتي خوابيده بود برادرش يواشکي گردن بند را از گردن او باز کرد و به گردن خودش آويزان كرد. «هُبنّقه» صبح که بيدار شد ديد: عجب! گردنبند به گردن برادرش است. گفت: يا اَخي! اَنْتَ اَنَا وَ مَنْ اَنَا؟ برادر! تو من هستي، پس من كي ام؟! به اين جهت عرب ها وقتي مي خواهند بگويند کسي خيلي احمق است، مي گويند: «اَحْمَقُ مِنْ هُبَنَّقَة» چون خيلي طرف بايد احمق باشد که به احساسي که نسبت به خود دارد آگاه نباشد، زيرا چنين آدمي اگر مثل «هُبنّقه» هم باشد خود را گم نمي کند، چون به برادرش گفت: حالا که تو من هستي، پس من کي ام؟ معلوم است خود را مي يابد که مي گويد: پس من کي ام. چنين آدمي خودِ ذهني اش را گم کرده و نه خودِ حقيقي اش را؛ «خود»ي را گم مي كند كه اگر گلوبندش را داشته باشد خودش است. چون «من»ي را مي شناسد كه تصور مي کند ممکن است او را گم كند. اكثر ما چيزي را جاي خود مي گيريم که ما آن نيستيم و همان مانع مي شود تا خود را ببينيم و با خود ارتباط برقرار کنيم، حالا هُبنّقه آن گردن بند را نشانه ي خودش مي پندارد و بعضي ها خانه و پول و مدرک را خودشان مي دانند، اين ها خودِ واقعي شان را گم کرده اند.
اميدوارم سعي نکنيد از مطالب اين جلسه چيزي به حافظه ي خود بسپاريد، سعي ما آن بود که هيچ اطلاعاتي به شما ندهيم بلکه سعي کنيد پرده هايي را که مانع نظر به خودتان بود کمي عقب بزنيد تا بتوانيد به خودتان درست بنگريد، نگاهي بدون چشمِ سر به خودتان، نگاهي بدون بدن و مدرک و ثروت.
خداوند إن شاءالله همه ي ما را در آن نوع خودشناسي كه نصيب اولياء كرده موفق بگرداند.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»