زنان و تضاد با خود
اگر زن و شوهر دو مَن شدند جنگ شروع مى شود و احساس بنده اين است كه در نگاه غربى شرايطى به وجود آمده است كه به اسم احقاق حقوق زن، منيت زنان فربه شده، آن وقت دو من، در خانواده به وجود مى آيد كه نتيجه آن متلاشى شدن خانواده است.
اگر در صحنه خانواده دو من پيدا شد و هر دو همسر خواستند رئيس باشند، دو رقيب مى شوند روبه روى هم. اگر زنان قبول و پذيرش را معناى واقعى خود ندانند، جنگ ميان دو تمنّا آغاز مى شود و اين جنگ، در عينِ ظاهرى صلح گونه، سراسر رقابت و تلاش يكى براى غلبه بر ديگرى است.
تضادى كه بعد از مدتى بعضى زنان با خود پيدا مى كنند ريشه اش در اين است كه از يك طرف فطرتاً قبولِ تمنّاهاى مرد را عامل نشاط و معناداركردن زندگى خود مى دانند و از طرف ديگر براى خود تقاضا و تمنّايى مستقل قائل شده اند در مقابل تمنّاى مرد، و عملًا دو من در يك سرا به وجود آمده است. وقتى نفس امّاره مزه اين نوع من را چشيد به آسانى نمى تواند از آن دست بردارد. از طرفى حس مى كند كه اين منِ مستقل خودش نيست از طرفى نفس امّاره سعى در حفظ آن مَن دارد. در نتيجه خودش با خودش تضاد پيدا مى كند، زيرا به اين صورت مَن شدن، مَن شدن در مقابل مرد است، نه آن مَن كه به طور طبيعى هركس دارد. حالا كه يك مَن پيدا كرده در مقابل مرد، براى خودش اين سؤال پيش مى آيد كه چرا مرد دستور بدهد ولى من دستور ندهم- تضادى بين زن خانه بودن با مسئوليت مردانه- اين تضاد او را به عصيان بر خود و بر ديگران و نارضايتى از وضع موجودِ خود مى كشاند. مى بيند نه ديگر خودش، خودش است و پذيرش تمنّاهاى مرد به عنوان مسئول خانه، و نه مى تواند از نظر روحى و فطرى يك مَنِ مستقل از مرد داشته باشد. يك منى شده در مقابل مرد، به طورى كه مى خواهد بر مرد حاكم باشد، تضاد بين غريزه ى غلبه بر غير از يك طرف و فطرتِ پذيرش تمنّاى مرد از طرف ديگر، زن را به بى هويتى مى كشاند، نمى داند زن است يا مرد، مادر است يا پدر، قيافه مردان بگيرد و داد بزند، يا صفاى زنان داشته باشد و مسئوليت هاى اصلى خانه را به عهده مرد خانه بگذارد؟ با خودش نمى تواند بسازد و تلاش مى كند براى نجات از جنگ بين «خدمت» يا «قدرت» بر منِ خود بيفزايد و قدرت و استعلاى بيشترى را طلب كند و لذا از خود اصيلِ خود دورتر مى شود و در نتيجه نارضايتى بيشتر از خود، و فربه كردن مَن همچنان ادامه مى يابد.
مرد در چنين شرايطى در مقابلِ منِ فربه شده ى زن، ديگر احساس مسئوليت نسبت به سرنوشت خانواده ندارد و لذا مَنِ اين مرد تبديل به من مى شود كه زن را بيشتر شيئ مى بيند كه بايد از آن تمتع بيابد، در اين حال، نه زن ديگر پذيرش تمناى مرد را كار خود مى داند و نه مرد ارتباط صحيح با زن و خانواده را مسئوليت خود مى شمارد، دو حيوانند كه با محاسبه هاى دنيايى همديگر را تحمل مى كنند، ولى نه اين كه با هم اند، بلكه بر هم اند. در عين تمتع از هم، هركدام در درونْ ديگرى را رقيب خود احساس مى كند، هر كدام فكر مى كند ديگرى عامل خسرانش شده است. مثل تصور ما نسبت به مغازه دارى كه كالاهاى مورد نياز ما را دارد، در عين اين كه به جهت آوردن آن كالاها از او تشكر مى كنيم، در درون خود همواره نگرانيم نكند كلاه سر ما بگذارد. عشق زن و مردهاى غربى عموماً نسبت به همديگر همه چيز هست مگر عشق، يك معامله ى محترمانه و مؤدبانه است كه بايد همواره به همديگر القاء كنند كه اين عشق است، مگر عشق بدون ايثار ممكن است، و مگر ايثار با خودخواهى جمع مى شود، و مگر نفى خود با نظر به عالم قدس ممكن است؟ بايد براى هدفى متعالى و حضور در زندگى ابدى، خودِ مادون دنيايى را زير پا گذارد.