در ذکر بعضی از رؤیاهای صادقه(56)

تاریخ ارسال:س, 01/07/1397 - 11:52

رؤیایی است از سیّد جلیل القدر و عالم متقی، صاحب مقامات ظاهره و کرامات باهره، سیّد هاشم نجفی، معروف به خارکن که امرار معاش خود را این عالم بزرگوار از خارکنی می گذراند و این همان سیّدی است که زمانی که نادرشاه به نجف اشرف مشرف شد، در برخورد با سیّد عرض کرد: آقا همت کرده و از دنیا گذشته ای. سیّد به نادرشاه فرمود: «بلکه همت را نادر نموده که از آخرت گذشته».

باری تفصیل این رؤیا آن است که کیسه پول شخصی از زوار امیرالمؤمنین علیه السلام را بعضی از اشرار نجف او را به سرقت برده، آن بیچاره پریشان حال و حیران به مولا امیرالمؤمنین علیه السلام ملتجی و متوسل می شود. شب هنگام مولا را در خواب دید. حضرت به او فرمود: فلان وقت در فلان موضع برو و هر کس را در آنجا دیدی مال خود را از او بخواه. آن مرد بعد از بیداری به آن مکان رفت و سیّد مذکور را در آنجا دید. با خود گفت مقام ایشان منافی با این کار می باشد. چگونه مطالبه مال خود را از ایشان بنمایم؟! لهذا مأیوس برگشت. دوباره متوسل شد. باز در خواب حضرت او را به همان سیّد راهنمایی فرمودند. در بیداری به خدمت سیّد رسید و قدرت اظهار پیدا ننمود. برای سومین بار متوسل شد. باز در خواب حضرت او را به همان سیّد راهنمایی فرمود. بعد از بیداری با خود گفت: در بیان واقعه به سیّد

که ملامتی نیست. شاید در این امر سرّی باشد. لهذا به آن مکان رفت و جریان واقعه را به سیّد عرض نمود. سیّد چون این سخن شنید، فرمود: «صدق جدّی امیرالمؤمنین علیه السلام»(57) به او گفت فردا ظهر به مسجد بیا تا آنکه پول تو را بدهم. پس منادی سیّد به اهل نجف صَلا در داد که فردا ظهر مردم در مسجد حاضر شوند. مردم چون می دانستند واقعه تازه ای اتفاق افتاده از عالم و جاهل و عادل و فاسق جمع آمدند. جناب سیّد نماز ظهر و عصر را به جماعت ادا نمود. سپس بر منبر برآمد و فرمود: ایها الناس! بدانید و آگاه باشید، من زمانی در شهر کاظمین ساکن بودم. روزی به بغداد رفتم. به مغازه یک یهودی جهت خرید جنس مراجعه نمودم. جنسی از او خریدم و از پولی که به او دادم یک درهم به او بدهکار شدم. وعده کردم در مراجعت بعدی به بغداد طلب او را بپردازم. بعد از مدتی که به بغداد مراجعه نمودم، جهت بدهی یهودی به مغازه او رفتم. مغازه را بسته دیدم. معلومم شد که یهودی از دنیا رفته. نزدیک مغازه شدم و آن درهم را از روزنه درب به داخل انداختم. به این گمان که وارث او هنگامی که اثاث مغازه را تصرف می نماید، آن درهم را هم متصرف می شود و من از دِین آن یهودی بیرون می آیم. پس به کاظمین برگشتم و به منزل خود رفتم. شب هنگام که به خواب فرو رفتم، چنان دیدم که قیامت برپا شده و خلق اوّلین و آخرین به حساب و کتاب درآمدند. و اهوال(58) آن موقف و عقبات

آن را چنان دیدم که احدی از عهده عشری از اعشار(59) آن نتواند برآید. به هر حال، پس از طی مراحل و عبور از منازل مرا بر صراط عبور دادند که خداوند در قرآن می فرماید: «وَإِن مِنکُمْ إِلَّا وَارِدُها کانَ عَلَی رَبِّکَ حَتْماً مَقْضِیّاً»(60) چه گویم که چه دیدم. راهی چون مو بر بالای جهنم کشیده شده بود که بدایت و نهایت آن را خدا می داند و آتش جهنم بر زیر آن برافروخته، اگر آن را به دریایی از آتش تشبیه کنم از هزار یک نگفته ام که خلایق بر آن وارد می شوند و پروانه وار در آتش می ریزند و فرشتگان اطراف آن را گرفته و «ربّ سلّم سلّم امه محمّدصلی الله علیه وآله» می گویند. و گروهی به دست آویخته و برخی به پا و گروهی به سینه راه می روند و طایفه ای چون پیادگان و قومی مانند سواران و جمعی مانند باد تند و بالجمله من در نهایت خوف وارد شدم و خداوند اعانت نمود، روانه شدم. لکن از مشاهده آن دریای بی پایان از آتش دلم می تپید و هوش از سرم پریده بود. لکن به هر حال خود را به وسط صراط رسانیدم که ناگاه کوهی از آتش از قعر جهنم بلند شد و در جلوی من واقع شد و راه عبور بر من بست و مرا مضطرب گردانید؛ لذا مراجعت و استقامت غیر مقدور گردید و ندانستم آن آتش سوزان چه بود. خوب تأمّل کردم دیدم آن شخص یهودی بغدادی است که بدن او از برای سوختن در جهنم چون کوهی عظیم، بزرگ شده و مجاورت آتش مانند حدیده محمات(61) یک پارچه آتش شده. چون

او را بدیدم بر خود لرزیدم. صدا برآورد که ای سیّد درهم مرا بده. جواب گفتم ای مرد مرا رها کن. من از کجا درهم تو را بیاورم؟ گفت راست می گویی درهم نداری. لکن در عوض درهم مرا با خود ببر. گفتم نمی شود؛ زیرا خداوند بهشت را بر کفّار حرام فرموده. گفت پس بیا به نزد من. گفتم ای مرد بر من رحم کن. آمدن و سوختن من برای تو چه فایده دارد؟ گفت قدری دلم تسلا می شود. الحاح(62) و التماس کردم. مفید واقع نگردید. بالاخره چون الحاح من به طول انجامید گفت پس بگذار تو را در آغوش بگیرم و قدری به سینه خود بچسبانم تا آنکه خنک شوم. چون دست ها گشود که مرا به سینه بچسباند، دیدم که مثل مس گداخته می شوم. دیگر بار التماس نمودم. پنجه خود را گشود و گفت پس پنجه خود را به سینه ات گذارم. دیدم طاقت ندارم. ابا کردم. پس انگشت سبابه خود را جلو آورد و گفت از این دیگر چاره ای نیست. باید قدری از حالت من مستحضر شوی. لاعلاج تمکین نمودم. چون آن انگشت بر سینه ام نهاد از شدت حرارت آن گویا جمیع اعضا و جوارحم بسوخت و از خواب بیدار شدم و جای آن انگشت را در سینه خود دیدم. سپس سینه خود گشود و آن موضع را به حاضرین نشان داد. و گفت از آن وقت تاکنون آنچه معالجه نموده ام نتیجه ای حاصل نشده است. چون آن جمع مشاهده کردند، اثری موحش دیدند که بر خود لرزیدند. پس جناب سیّد فرمود: ای مردم خداوند از حقّ الناس نمی گذرد، اگرچه درهم یهودی از سیّد نجفی بوده

باشد، پس چگونه می باشد حال کسی که خرج راه زوار و دوست امیرالمؤمنین علیه السلام را به سرقت ببرد. هر کس از پول این زائر غریب خبر دارد به او رد نماید. ناگاه شخصی از حاضرین مجلس برخاست و عرض کرد: آقا! من از کیسه پول این زائر خبر دارم. پس او را با خود برد و پول او را به او رد نمود.

نقل شده شخصی دوست خود را بعد از مرگش در خواب دید. احوال او را پرسید. جواب داد مدّتی است در عالم برزخ گرفتارم. سؤال نمود علّت گرفتاری ات چیست؟ در جواب گفت: در زمان حیاتم مرد خارکنی پشته ای از خار بر دوش داشت. من مقداری از خار را از پشته جدا نموده و خلال دندانم نمودم. بعد از مرگم در زیر سؤالم که چرا بدون اجازه خارکن از پشته او خاری را جدا نمودی؟ می گویم این خار که قیمتی ندارد. به من می گویند درست است که ارزشی ندارد لکن ملکیت داشته و منوط به استجازه صاحبش بوده، چرا بدون اجازه صاحب آن، خار را از پشته خارکن برگرفتی؟

از جهنم خبری می شنوی دستی از دور بر آتش داری گر مسلمانی همین است که حافظ دارد

وای اگر از پس امروز بود فردایی