تشرف ملاقاسم رشتی به خدمت حضرت ولی عصرعلیه السلام

تاریخ ارسال:س, 01/07/1397 - 11:53

یکی از افرادی که در زمان فتحعلی شاه قاجار به محضر حضرت ولی عصرعلیه السلام مشرف شده و ایشان را نشناخته، مرحوم ملاقاسم رشتی روضه خوان می باشد که مورد وثوق علمای زمان خویش بوده. می گوید: از طرف بعضی از علمای تهران مأموریت یافتم که به اصفهان بروم و بین دو نفر از علما که بینشان کدورتی ایجاد شده بود اصلاح نمایم پس از رفتن

به اصفهان خدمت آن دو بزرگوار رسیدم و موفق به اصلاح بین آنها شدم. می گوید ایامی که در اصفهان بودم در ایام هفته روزی تفرج کنان در معیت نوکر خود به طرف قبرستان تخته پولاد که زمین متبرکی است بیرون رفتم. چون غریب آن دیار بودم نمی دانستم که جز شب جمعه سایر ایام هفته خلوت است. در حالی که مشغول رفتن بودم هوس قلیان کردم. به محلی که قبر مرحوم میرمحمّدباقر داماد (اعلی اللَّه مقامه) است داخل شدم. کنار قبر ایشان ایستادم و مشغول خواندن فاتحه شدم. متوجه شدم کسی در زاویه حیاط تکیه نشسته مرا مورد خطاب قرار داد، فرمود: ملاقاسم! چرا وارد شدی به سنّت حضرت رسالت پناه (ارواح العالمین له الفداء) سلام نکردی؟ از فرمایش ایشان خجل شده عذر آوردم که چون دور بودم خواستم که نزدیک شوم آن وقت سلام کنم. فرمودند: نه شما ملاها ادب ندارید. من از آن شخص هیبتی عظیم بر دلم نشست. پیش رفتم و سلام کردم. جواب سلامم را داد. پدر و مادرم را اسم بردند که فلان و فلان بودند چون اولاد ذکور از آنها نمی ماند پدرت نذر کرد اگر خداوند اولاد پسری به او عنایت فرماید او را اهل حدیث و خبر ائمه معصومین علیهم السلام قرار دهد و خداوند تو را به او کرامت فرمود. او هم به نذر خود وفا نمود. عرض کردم: بلی این تفسیر را شنیده ام. بعد فرمودند حالا خیلی میل به قلیان داری؟ در این چند تایی من قلیان است. بیرون آر بساز. در ذهنم گذشت به نوکرم ارجاع دهم. فرمودند: نه خودت بساز. عرض کردم به چشم. دست در

چندتایی فرو برده، قلیانی بود با آب تازه. به در آوردم و تنباکو و ذغال مو و سنگ چخماق به قدر همان یک دفعه بود ساختم و خود کشیدم. فرمودند: آتش قلیان را بریز و در چندتایی بگذار. اطاعت نمودم. فرمودند: چند روز است وارد این مکان شده ام و از اهل این شهر خوشم نمی آید و میل نکرده ام وارد شهر شوم. اکنون اراده مازندران کرده ام که به دیدن دوستی در آنجا بروم. فرمودند: در این قبرستان چند نبی مدفون می باشند و کسی نمی داند. بیا آنها را زیارت کنیم و برخاستند و چندتایی را به دست گرفته روانه شدند. رسیدیم به جایی، فرمودند: اینجاست قبر آن انبیا. و زیارتی خواندند که با آن عبارت در کتب ادعیه ندیده بودم. پس از آن قبور دور شدند و فرمودند: عازم مازندران هستم. از من چیزی به یادگار بخواه. زادالمسافرین خواستم. فرمودند نمی آموزم. اصرار کردم. گفتند روزی مقدر است. تا هستی، روزی تو می رسد. گفتم: چه شود که با در به دری نرسد؟ فرمودند دنیا اینقدر قابل نیست. عرض کردم این استدعا نه از برای دنیادوستی است. فرمودند: پس چرا از چیزهای منتخبه دنیا خواستی؟ باز استدعای خود را تکرار نمودم. فرمودند اگر مرا در مسجد سهله دیدی به تو می آموزم. عرض کردم پس دعایی به من بیاموزید. فرمودند: دو دعا می آموزم؛ یکی مخصوص خودت و یکی اینکه نفعش عام باشد که اگر مؤمنی در بلیه افتد بخواند، مُجرّب است. هر دو دعا را قرائت فرمودند. عرض کردم که افسوس که قلمدان با خود ندارم و نمی توانم حفظ نمایم. فرمودند من قلمدان دارم. از چندتایی به در آور. دست

در چندتایی نمودم نه قلیانی بود و نه لوازم قلیان. فقط قلمدانی با یک قلم و یک دوات و قطعه کاغذی به قدر نوشتن آن دعا. متأمل و متعجب شدم. به من تندی کردند و فرمودند: زود باش مرا معطل نکن که می خواهم بروم. من هم با اضطراب سر به زیر افکنده مهیای نوشتن شدم. اوّل دعای مخصوص را املا کردند و نوشتم. و به دعای دیگر رسیدند و خواندند: «یا محمّد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی»(63) قدری صبر کردم. فرمودند این عبارت را غلط می دانی؟ عرض کردم: بلی، چون خطاب به چهار نفر است باید به صیغه جمع گفته شود یعنی (ادرکونی و لا تهلکونی) فرمودند: خطا اینجا گفتی. «ناظم کل حضرت صاحب الامر است و غیر را در ملک او تصرفی نیست. محمّد و علی و فاطمه را به شفاعت نزد آن بزرگوار می خواهیم و از او به تنهایی استمداد می کنیم». دیدم جواب متینی است و نوشتم. همین که تمام شد سر بلند نمودم، به هر طرف نگریستم ایشان را ندیدم. از نوکرم پرسیدم او هم ندیده بود. حالی که در من ایجاد شده بود مثل آن در وجود من هرگز پیدا نشده بود. به شهر و به خانه حاج محمّد ابراهیم از دوستانم آمدم. در کتابخانه بودند. به من گفت آخوند مگر تب کرده ای؟ گفتم: نه. واقعه ای بر من گذشته. نشستم و به ایشان حکایت را گفتم.

گفتند این دعا را آقای بیدآبادی به من آموخته اند و در پشت کتاب دعا نوشته ام. برخاستند کتاب مزبور را آوردند. ادرکونی و لا تهلکونی نوشته شده بود. او را پاک
نمودند و هر دو را به فعل مفرد «ادرکنی و لا تهلکنی» نوشتند و دیگر با کسی این واقعه را به میان نیاوردند.(64
)
لی حبی مدنیّ عربیّ قرشیّ که بود عشق رخش مایه رندی و خوشی لاف عشقش نزنم او عربی من عجمی فهم رازش نکنم او قرشی من حبشی