عاقبت بخیری

تاریخ ارسال:س, 01/07/1397 - 12:00

مرحوم حجت الاسلام آقای سیّد محمّد باقر مدرسی، معروف به بهشتی دائماً در خدمت خلق اللَّه بود. حقیر هرگز فراموش نمی کنم در تشییع جنازه معظم له، فردی که از نزدیک با ایشان ارتباط داشت، با صدای بلند فریاد می زد: بعد از شما چه کسی سرپرستی بیوه زنان و یتیمان را به عهده بگیرد؟ بعد از شما چه کسی به فقرا رسیدگی نماید؟ او به حقّ مصداق «خیر الناس من

ینفع الناس»(67) بود. همیشه مشکل گشای محتاجان و نیازمندان و بازوی ناتوانان بود. حقیر از نوجوانی از نزدیک با ایشان معاشر بودم. گه گاهی داستان های آموزنده ای برایم نقل می نمود؛ از جمله واقعه ای که برای ایشان اتفاق افتاده بود، برایم نقل نمودند بدین مضمون که: در جوانی در گردنم زخمی ایجاد شده بود. معروف به «خنازیر». آنچه مداوا می نمودم نتیجه ای نمی گرفتم لذا شفای آن را از خداوند متعال درخواست نمودم. روزی صدای کوبه درب منزل مرا به پشت درب کشانید. درب را که باز نمودم شخصی را مشاهده نمودم. سؤال نمود منزل حجت الاسلام آقای سیّد ابوالقاسم مدرسی یزدی اینجاست؟ گفتم بلی همین جا است. گفت به ایشان بگویید کسی را با من بفرستد که یکی از تجار سرچشمه دو گونی برنج و یک حلب روغن می خواهد برای شما ارسال نماید. آنها را تحویل گرفته به منزل بیاورید. من ماوقع را به مرحوم والد عرض نمودم. ایشان بنده را مأمور تحویل گرفتن و آوردن به منزل نمودند. من توسط قاصد به سرچشمه رفتم و دو گونی برنج و یک حلب روغن را تحویل گرفته و قاطری اجاره نموده و آنها را توسط قاطرچی به سوی منزل حرکت نمودیم. در بین راه یکی از اشرار با چماقی که در دست داشت ناگهان افسار قاطر را گرفت و قصد سرقت آن را نمود. قاطرچی به عجز و لابه و التماس افتاد که ما را رها کن اینها صاحب دارد. او توجّه ننمود. من به او گفتم اینها مال آقای سیّد ابوالقاسم مدرسی از علمای تهران می باشد. توجهی نکرد. اصرار نمودم. ناگهان چوب دستی خود را بالا برد و به شدت

به گردنم نهاد. همانجایی که زخم خنازیر بود. من از شدت درد بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. زمانی چشم باز کردم و بستگان را در اطراف خود مشاهده و مرحوم پدرم مرا تسلی می داد و می فرمود محمّد باقر ان شاء اللَّه خیر من و شما در این بوده. مدّتی از این واقعه گذشت. همچنان که پدرم فرموده بود خیر ما در این پیشامد بود؛ زیرا چوبی را که آن دزد شرور به گردنم روی خنازیر نواخت، آنچه عفونت در آن بود خارج و سبب عافیت آن زخم گردید و مرا از درد و رنجی که سالیان درازی به آن مبتلا بودم نجات داد.

عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

امّا خیری که برای آن دزد و عاقبت بخیری برای او مقدر بود آنکه یک سال از این واقعه گذشت. روزی کوبه درب منزل دوباره به صدا درآمد. رفتم درب را باز نمودم. مشاهده نمودم شخصی دهنه قاطری در دست دارد و دو کیسه برنج و یک حلب روغن روی آن نهاده. سؤال نمود منزل حجت الاسلام آقای سیّد ابوالقاسم مدرسی یزدی اینجاست؟ گفتم بلی اینجاست. گفت ممکن است به ایشان بگویید بیاید که عرضی خدمت ایشان دارم. به خدمت مرحوم والد رفتم و جریان را عرض نمودم به اتفاق ایشان آمدیم درب منزل. آن شخص در کمال شرمندگی و عذرخواهی عرض نمود که من آن شخصی هستم که در سال گذشته جلو قاطری را که حامل برنج و روغن و متعلق به شما بود گرفتم و آنها را به سرقت بردم. ضمن آنکه پسر شما را هم به ضرب چماق از پای درآوردم. مدّتی است

از اعمال زشت خود دست برداشته و توبه نموده ام و این برنج و روغن را از کارکرد خود از پول حلال تهیه نموده و به خدمت شما آوردم تا شما هم مرا عفو نموده و از من درگذرید و از خداوند هم بخواهید مرا ببخشد. ضمناً از شما یک خواهش دارم و آن اینکه یک کفن از مال خودتان به من عنایت فرمایید که اگر از دنیا رفتم مرا با کفن حلال شما به خاک بسپارند. مرحوم پدرم دستور داد که برنج و روغن ها را از قاطر پیاده نمودند و معظم له کفنی از خود به ایشان هبه نمودند. بعداً مطلع شدیم آن دزد تائب بعد از یک هفته از دنیا رحلت نموده و با کفن پدرم به خاک سپرده شد.

«اللّهمّ اجعل عواقب امورنا خیراً»