نقل یک مکاشفه

تاریخ ارسال:س, 01/07/1397 - 12:01

واقعه ای است که آن را فاضل دربندی یکی از اَجلّه علمای شیعه در کتاب اسرار الشهاده خود از شخصی از صلحای نجف اشرف نقل نموده. او می گوید نزدیک غروب در وادی السلام بودم و قصد داشتم که به نجف بروم. ناگاه جماعتی را دیدم بر اسب هایی نیکو، سواره به سوی من می آیند و در پیش روی آنها سواری در نهایت حسن و جمال و جلال، بر اسبی عربی نجیب، سوار است. چون به من رسیدند نظر کردم که یکی از آنها سیّد صادق فهّام که از اکابر علمای آن زمان و دیگری شیخ محسن، برادر شیخ جعفر به نظرم آمدند. نزدیک آن دو نفر رفتم و سلام کردم و ایشان را به نام خواندم. ایشان جواب سلام مرا دادند و گفتند: یا فلان! ما آن دو نفری که تصور کرده ای

نیستیم. بلکه ما و این جماعت از فرشتگان می باشیم و آن یک نفر سوار که جلو ما می رود روح مرد صالحی از اهل اهواز یا هویزه است که ما مأمور به استقبال و همراهی او تا این مکان هستیم. تو هم با ما بیا. سپس با ایشان روانه شدم. قدری با ایشان راه رفتم. ناگاه خود را در مکان فصیح و وسیع دیدم که فضایی وسیع تر و هوایی خوش تر از آن ندیده بودم. پس آن فرشتگان از اسب های خود پیاده شدند. یکی از آن فرشتگان رکاب اسب آن شخص اهوازی را گرفته، پیاده کرد و او را در مکانی که به فرش های ملوکانه و نفیس مفروش کرده بودند و در بالای آن فرش ها از حریر و سندس و استبرق بهشتی انداخته بودند و بالای آنها تشک های مختلفه و نمارق مصفوفه و زرابیّ مبثوثه و مخدّه ای متعدده گذاشته بودند.(68) و آن مجلس را به انواع طیب و اقسام عطریات از مشک و کافور و عبیر و عنبر و نحو آنها خوشبو و معطر نموده بودند و مجمره های عود و غیر آن در آن چیده بودند و در اطراف آن مجلس مشعل ها برپا شده و قندیل ها و چلچراغ ها در سقف آن آویخته شده و اقسام زینت آلات و انواع وسایل تفریح که مجالس و محافل را شاید و باید در آنجا به کار برده بودند. پس روح آن مرد اهوازی را با نهایت اعزاز و اکرام در صدر آن مجلس نشانیدند و مرحبا گفتند و به انواع تحیّات و تهنیت، او را سرافراز نمودند. پس سفره ای ملوکانه مشتمل بر انواع مأکولات و مشروبات و فواکه لطیفه حاضر

کردند. پس آن شخص شروع در خوردن نمود و مرا هم امر به استفاده از آن نعمت ها نمود. و من هم اطاعت امر نمودم و از آن اغذیه و اشربه تناول نمودم. پس به سوی من نظر افکند و گفت ای مَرد صالح چه می بینی؟ گفتم درجه ای بلند و عطایی عظیم از خداوند کریم در حقّ تو مشاهده می نمایم. گفت آیا می دانی که باعث انکشاف این امر از برای تو چه بود که این امر غریبه و اوضاع عجیبه را مشاهده کردی با آنکه عادت بر این نیست که این راز منکشف گردد؟

گفتم نمی دانم سبب چه بوده! گفت سبب این امر که بر تو منکشف شده آن است که پدر تو نزد من مقدار دو من گندم طلبکار بود. چون خداوند متعال می خواست درجه مرا بلند گرداند و نعمت خود را بر من تمام نماید روح مرا در این نشئه به تو نشان داد تا آنکه برائت ذمه از حقّ تو حاصل نمایم. بدانکه یا مرا بری ء الذمه نمایی یا آنکه حقّ خود را از من اخذ نمایی. هر یک از این دو امر را می خواهی اختیار کن. چون این کلام را از او شنیدم گفتم حقّ خود را می خواهم. چون این بگفتم یکی از آن فرشتگان گفت عبای خود را پهن نما. من عبای خود را پهن نمودم. او از طرف دیگر گندم در عبای من ریخت. تا آنکه گفت عبای خود را جمع نما که حقّت به تو رسید. چون آن را جمع نمودم و دیگر بار نظر نمودم از آن جماعت و آن نشئه و اوضاع عجیب و غریب چیزی ندیدم مگر

آنکه عبای خود را پر از گندم دیدم. پس آن را بر پشت خود گرفته روانه به خانه خود در شهر نجف شدم. آن گندم را در محلی مخفی نموده و مدت ها از آن آرد کرده و طبخ می نمودم و کماکان بر مقدار خود باقی بود. تا آنکه سرّ آن شایع و فاش گردید. دیگر از آن چیزی ندیدم. شیخ جواد ناقل این واقعه از پدرش نقل نموده که آن شخص اهوازی از علمای اعلام و یا از سادات عظام نبوده؛ بلکه مردی از عوام شیعه بود که محبّت شدید و موالات اکیدی به اهل بیت رسالت داشته. مردی بوده کاسب که در کسب خود نسبت به امر حلال و حرام اهتمام داشته و زاید از معیشت سال خود را صرف خیرات و تعزیه داری خامس آل عبا حضرت سیّد الشهداعلیه السلام می نموده، و در ایام عاشورا در مجالس آن حضرت اطعام می کرده است.(69)
«هنیئاً له ثمّ هنیئاً له»(70)