متن شرح دروس معرفت نفس
سم الله الرحمن الرحیم
شرح دروس معرفت نفس علامه حسن حسن زاده آملی جلسه سی و یکم (درس 6 و 7)
در ادامه مطلب پایانی درس ششم فرمودند: «به دیدِ دفعی به عالم بنگریم، حالمان طور دیگر می شود و به تعبیری به انسان خروجِ از عادت دست می دهد».
با اینکه محضر عزیزان مقداری خروجِ از عادت توضیح داده شد؛ اما باز هم سرورانم سوال دارند که حق است سوال پیش آید؛
به خصوص اینکه مسئله خروج از عادت مربوط به حال آدم است، مربوط به خودِ شخص است. همانطور که در ابتدای درس هفتم (در خروج عادتی که به حضرت آقا دست داد) فرمودند: در وضعِ عجیبی قرار گرفتم که به قلم در نمی آید؛ با حرف نمی شود آن حقیقت را آن طوری که هست وصف کرد که به تعبیر شیخ شبستری در گلشنِ راز:
که وصف آن به گفتگو محال است که صاحب حال داند که آن چه حال است .
باید این حال به انسان دست بدهد تا خودش بیابد، بچشد و بفهمد که چیست. اما به اندازه ای که توضیح بدهیم و مقداری بیشتر از جنبه ی فکری تغذیه شویم، اینکه ما بر اساس اینکه در نشئه طبیعت که عالمِ تدریج هست و به تدریج داریم رشد می کنیم و به کمال می رسیم، و اساسِ عالَم بر تدریج است نه دفعی، به این معنا که موجودات، بر اساس امتدادِ زمانی رشد می کنند؛ مثل اینکه هسته ی خرما کاشته می شود و کم کم و به تدریج جوانه می زند، ساقه می گیرد، شاخه می کند و میوه می آورد (یک سال، دو سال، چند سال طول می کشد)، یا کودک به تدریج از نطفه به علقه، از علقه به مضغه، جنین و بعد حقیقتِ نفس انسانی در او دمیده تا از مادر متولد بشود. بعد هم کم کم می بیند قوای او به کار می افتد. اوائل قوه ی لامسه اش، بعد قوه ذائقه اش و بعد قوای دیگر همانند شامّه و باصره و سامعه، و بعد به تدریج به کمال می رسد. الان هم می بینید همینطور کم کم هر روز مقداری درس بخوانیم، دبستان می رویم، دبیرستان می رویم، دانشگاه می رویم و به تدریج به کمال می رسیم، که اساس نشئه ی طبیعت نوعاً بر اساس تدریج است این کارِ تدریجی و رشدِ تدریجی باعث شد که ما با عالم خو کنیم و آن اُبّهت عالم، آن جبروتِ عالم، آن عظمتِ نظام هستی، ما را نمی گیرد. چون اوائل که به دنیا آمدیم خیلی فهممان بالا نبود تا بخواهیم به عظمتِ عالم پی ببریم. کم کم که بر اساسِ تدریج، فهممان قوی شد، به عالم خو کردیم و قوّه ی فهممان، خیلی به عظمتِ نظامِ هستی توجهی نداریم. الان که با این فهم بالا آمده هستیم، درس خوانده ایم، کتاب خوانده ایم، دانشگاه رفته ایم، حوزه رفته ایم، حالا اگر ما را با این فهم به دیدِ یکی از موجودات عالَم که ما هنوز ندیده ایم و خیلی عظمت دارد و خیلی کبریایی و جبروتی دارد، ما را با او آشنا کنند، می بینیم که در بارِ اوّل، وقتی او را می بینیم در یک وضعِ عجیبی می افتیم. حالا تشبیه معقول به محسوس اینکه من و شما خیلی ها الان هستیم که اصلاً هواپیما سوار نشدیم. الان خیلی از این پایین به بالا که نگاه می کنیم، چون خو کرده ایم، خیلی به آن صورت، عظمت برای ما معلوم نیست. بعد آدم یکدفعه الان با این هوش و با این عقل، هواپیما سوار شود و در افقِ اعلای آسمان قرار بگیرد، حالا می بیند که چه جبروتی عالم دارد و او را می گیرد، که به یک تعبیری می گوید که من ترس دارم مبادا هواپیما سقوط کند. آن یک نحوه است. اما وقتی نگاه می کند به این آسمان، به این آفتاب، به کرة زمین و بافت نظام عالم، می بیند که از آن عادت و خُلق و خوی قبلی اش که نسبت به عالَم بی تفاوت بود و شب و روز به همین امور روزمرّگی مشغول بود، خارج می شود. حالا این یک چیزکی است از اینکه انسان از آن عادت بخواهد خروج پیدا کند، همانطور که مثال زدیم، حتی خروج از عادت در اموز روزمرّگی هم برای ما پیش می آید. بعد وقتی که عادت کردیم دیگر آن لذّت را نداریم. می بینید آدم به مغازه پارچه فروشی می رود، می خواهد پارچه انتخاب کند (برای لباس)، بار اول وقتی چشمش به این پارچه ها می افتد خیلی لذت می برد؛ این را بگیریم، آن را بگیریم، در بینِ اینها آن بهترین را انتخاب می کند، بعد وقتی لباس را که دوخت، می خواهد آن را روی زمین بگذارد، دلش نمی آید، می خواهد با آن بنشیند دلش نمی آید، یک لذّتی است! حالا این لذّت حسیّه است. بعد می بیند یک چند روزی که بگذرد با این لباس عادت کرده، با این رنگ عادت کرد و خو گرفت، و دیگر آن لذتی که آن روز اوّل داشت و حتّی می خواست لباسش را روی زمین بگذارد و به جارختی آویزان کند دلش نمی آمد، لذت ها رفته است، چیزی برایش باقی نمی ماند، بعد چه بسا به اینکه یک مقدار که جلوتر رفت از بس که با رنگش خو کرده دیگر خوشش نمی آید و می گوید این را عوض کنیم که از دستش خسته شدیم و یک مدل مثلاً جدید بگیریم. چرا مستمرّاً مدل عوض می کنند؟! این خودش برای ما درس است در امور معنوی، منتها آن بیچاره ها در امور مادّی عوض می کنند. آنهایی که انسان های الهی هستند می بینند که دم به دم عالَم، مدل جدید هست که «جلوه کند نگارِ من تازه به تازه نو به نو».
اصلاً این طبعِ انسان اس، انسان یک چیزِ کهنه ی مندرسِ پیر شده را نمی پسندد . حتی چرا در روایات آمده که اهل بهشت همه جوان اند؟! اصلاً در بهشت، پیر نداریم که همه جوان اند، در بهترین قد و قامت و شکل جوانی که هر بهشتی، بهشتی دیگر را می بیند، اصلاً از قامتِ او لذت می برد نه لذّت مادّی! اصلا دوست دارد این قامت و این هیکل را تماشا کند. چرا؟! برای اینکه از عادت در می آید. حتی در روایات دارند که برای اینکه بهشتی ها با بهشت خو نکنند هر هفته مدلِ بهشت را عوض می کنند. مثل اینکه در منزل خانم ها پیش بخاری را به انحاء گوناگون تزیین می کنند، یک وقتی عکس می گذارند، گل می گذارند و ... . می گویند: این خیلی زیبا شد! چند روز که خو کردند می بینند که باز لذت می رود و دوباره جا را عوض می کنند، این طرف و آن طرف می کنند و از دور نگاه می کند و می گوید این مدل عوض شد خیلی تازگی پیدا کرد. اصلا انسان طبعش بر زینت طلبیِ دم به دم است و همانطور که در امور مادّی اینطور است؛ در امور معنوی هم چنین است. منتها در امور مادّی به مسائل مادّی عادت می کند و در امور معنوی هم به حقایق و اسرار عادت می کند که از خُلق و خوی متعارف در می رود.
الان می بینید چند سال که با وسایل و آلات و ادوات جهیزیه اش ارتباط برقرار کرده و خو نموده است و عادت کرد، دیگر می بیند آن لذت را ندارد، به همسرش می گوید: وسایل منزل را عوض کنیم که این وسایل، ما را خسته کرد. اینها همین امور مادّی است و سرّش این است که می خواهد از عادت در بیاید و خارج بشود. هر موقع آدم از عادت در آمد، لذّت هم می آید. غذایی را یک روز می خورد می بیند که خیلی خوب است و خیلی هم تعریف می کند. امّا اگر چند روزی پشتِ هم همین غذا را بخورد، با آن که خو کرد، می گوید غذا را عوض کنیم که دیگر بدمان می آید. هر چه عادت شد از لذت می افتد. ماشین خریدید می بینید تا یک ماه، دو ماه و ... ، پارچه می گیرد و ماشین را می شوید و تمیزش می کند و می گوید برّاق باشد. بعد می بیند که یک سال، دو سال که گذشت دیگر برایش خیلی مسئله ای نیست. آن روزهای اول آن را می برد پارکینگ و هزار جور هم به آن دزدگیر می زند تا لذتش از بین نرود و بعد می بیند دو سال، سه سال که شد، کم کم وقتی به خیابان می رود یادش نیست که در را قفل کند و عادت پیش می آید و دیگر، آن لذّت حسیّه از بین می رود.
به عنوان مثالی دیگر می توان بچّه ای را در نظر گرفت که اگر یک کتاب با عکس و اشکال به دستش بدهیم روزهای اول از دیدن عکس ها لذّت می برد ولی بعد آن را به کناری می اندازد، چرا که عادت پیش آمد و لذّت از بین رفت. بچه های دبستان و مدارس نیز همینطورند، در هر سالِ تحصیلی، شوق برای خواندنِ مطالب و کتب جدید دارند و اگر همان کتاب سالِ قبل را به دستشان بدهید رغبتی برای خواندن آن ندارند. دم به دم از چیزهای جدید لذّت می برند و هر سال دلشان می خواهد یک یک قوی تر بشوند و بالاتر بروند و چیزهای جدید بیاموزند. چه کسی می تواند یک کتاب را هر روز بخواند و از آن خسته نشود؟! منتها اگر هر روز قرآن بخوانی خسته نمی شوی! چرا؟!
این همه کتاب، علما و فضلا و فلاسفه نوشتند؛ حتی آن هایی که در ترجمه و تفسیرِ قرآن است، وقتی چند بار بخوانی و مطالب آن را در ذهن سپردی دیگر خسته می شوی و آن را به کناری می گذاری. امّا هر روز می توان از قرآن مطلبِ جدیدی گرفت و این است که خستگی نمی آور . حتی اگر از خواندن قرآن چیزی هم نفهمد که خیلی از قرآن خواندن ها چنین است، باز هم خستگی نمی آورد.
برای مصیبتِ یک عزیزِ از دست رفته، حتی اگر خیلی عزیز باشد، یک چند سالی غم و اشک است ولی دیگر خستگی می آید و رها می شود و حتی برای شهدای ما، اگر هر روز بیاییم و جلسه ی مصیبت خوانی به راه بیندازیم، آیا مردم شرکت می کنند؟ البته که شرکت نمی کنند. اما برای مصیبت حضرت سیِد الشهداء (علیه السلام)، اگر هر روز هم باشد مردم حضور دارند. تازه اگر یک آخوندی بالای منبر رفت و مصیبت این خاندان را نخواند مورد اعتراض هم واقع می شود. مگر مصیبت چقدر بود؟ کربلایی بود و زجری و شکنجه ای و سر بریدنی و ... . چقدر هر روز بگوییم؟! اما می بینید مردم باز مشتاقند و اصلا بحث خستگی نیست. این برای چیست؟! چرا آنقدر شیرین است و لذّت آور؟!
چقدر شیرین که خدای نظام هستی را می بیند که یک کتاب در تکوین و یک کتاب در تشریع و یک کتاب در انفس خلق کرد و به همه هم گفت همین یک کتاب را مطالعه بفرمایید و می بینید که خستگی هم ندارد. هر کس در هر فنّ و رشته ای کتاب می خواهد، قرآن را می خواهد؛ کشاورز قرآن می خواهد، محصّل قرآن می خواهد، دیپلم قرآن می خواهد، پزشک قرآن می خواهد و فقیه و فیلسوف و عارف و ... ، «إنَّ هذَا القُرآنَ یَهدِی لِلَّتی هِیَ أقوَمُ» (الاسراء – 9).
هر کسی که کتاب می خواهد برایش همین قرآن است؛ از آن بی سوادِ امّی گرفته تا آن اعلی مرتبه ی درجات علمی انسان ها مثل جناب خاتم الانبیا (صلوات الله علیه و آله و سلّم)، همه می گویند ما تنها کتابمان همین قرآن اس . اصلاً بافتِ این کتاب طوری است که انسان خو نمی کند تا لذَّت حسیّه و دیگر لذّات از بین برود. طبیعت انسان طوری است که در هر چیزی که خو کند خستگی هم برایش دارد (حتی در امور علمی).
یک کارمند اگر سی سال کار کند می بیند خسته می شود و دلش می خواهد بازنشسته شود؛ اما اگر هزاران سال بر سفره ی قرآن بنشیند خسته نمی شود؛ روز به روز هم در همین یک سفره تحقیق کند، مطالعه کند، ترجمه کند، تفسیر کند و ... ، خستگی ندارد.
الان انسان ها به این نشئه طبیعت خو کرده اند و برایشان لذّتی ندارد ولی وقتی سفر از این نشئه به نشئه ای دیگر صورت گرفت، آنجا لذت ها شروع می شود و لذا با مرگ، انسان از بین نمی رود بلکه به نشئه ای بالاتر صعود دارد، اما این همه روحانیون بالای منابر گفته اند که مرگ را به معنای نیستی نگیرید که سفر به عوالم خوش تر است، ولی مردم هنوز از مرگ می ترسند با اینکه دیگر به این عالم خو کرده و لذتی عقلانی از آن نمی برد، ولی حتی بعد از صد سال، دویست سال، باز از این نشئه حاضر نیستند مسافرت کنند و نشئه ای خوش تر را ببینند. می گویند چه اشکالی دارد همیشه همینجا بمانیم! مگر همین عالم چه اشکالی دارد! حال مگر اینکه حادثه ای اتفاق بیفتد و خسته بشوند و یا در عالَمِ شهود، قسمتی از عوالِمِ وجودیِ برتر را ببینند و بفهمند ورودِ به آن عوالم چقدر لذت بخش تر (از جنبه ی قلبی و نفسانی و عقلانی نسبت به این عالم) است، که حضرت امیر (سلام الله علیه) در خطبه ی متقین (193) نهج البلاغه می فرماید: « َو لا آجال الّتی کَتَبَ اللهَ عَلَیهِم لَم تَستَقِرُّ أرواحُهم فی أجسادِهِم طَرفَهَ عَینٍ أبَداٌ: اگر نبود مدت عمری که خداوند برای آنان نگاشته، جان هایشان یک چشم به هم زدن در تن هایشان درنگ نمی کرد – خطبه همام در توصیف متقین»، یعنی اگر اینها (اهل تقوی) یک مدتی که خداوند بر آنان نوشت و مکتوب نظام هستی است که در این نشئه بمانند (اگر اینطور نبود که خداوند امر داده است و واجب الإطاعه می باشد)، آنها حاضر نبودند حتی چشم به هم زدنی در این نشئه توقف کنند. خیلی هم روشن است برای اینکه اگر دو تا قلّه کوه موجود باشد که این قله اش با صفاست ولی قله ی دیگر با صفاتر است (وقتی شخص این را فهمید)، حاضر نیست حتی یک لحظه ی دیگر بر این قله بماند و برای رفتن به آن دیگری شوق دارد.
اگر کنار چشمه ای گل آلود باشید و چشمه ای دیگر با آب زلال موجود باشد آیا کسی حاضر است از این چشمه ی گل آلود آب بخورد و رفع تشنگی کند؟! حتی یک لحظه هم حاضر نیست اینجا بنشیند و از آن آب زلال چشم بپوشد.
البته در جنبه ی عادت حسّی، دیگر مردم با تعویض لباس، تعویض خوراک، تعویض منزل، تعویض کار و ... برای خود تنوّع ایجاد کرده و برای خود لذتِ تازه درست می کنند، ولی از جنبه ی عقلانی با این نظامِ هستی خو کرده اند و هیچ لذتی نمی برند.
اصحاب حضرت موسی کلیم الله، چهل سال در سرزمین بیت المقدس زیر یک ابر قرار گرفتند که «وَ ظَلَّلنا عَلَیهِمُ الغَمامَ وَ أنزَلنا عَلَیهِمُ المَنَّ وَ الَّسَلوی» (الاعراف – 160)، که ما بالای سرشان ابری به صورت یک سایه بانی قرار دادیم و از آسمان هم برای آنها منّ و سلوی فرستادیم که دو تا از مرغان هوایی هستند که از بهترین غذاهای هوایی است و بدون زحمت به دستشان می رسید و بعد عادت کردند ، اعتراض نمودند و ابراز خستگی از خوردن غذای تکراری کردند و به موسی گفتند ما خسته شدیم از بس که منّ و سلوی خوردیم به خدایت بگو از زمین برای ما عدس و بصل (پیاز) و سیر و سیب زمینی و ... برویاند .
امکان ندارد که مردم به لذت حسیه هم خو کنند و یا حتی به امور مادی هم خو کنند و لذا امکان ندارد در جایی که خو کردن و عادت و استمرار باشد، خستگی و از بین رفتنِ لذاتِ حسّیه نباشد و لذا مردم می خواهند دم به دم لذتّشان متغیر باشد که این خروجِ از عادت حسّی است.
حال در نظر بگیرید این عقلِ ما از دیدن این درخت چه لذتی می برد؟! اگر سیرِ از زمستان به بهار داشته باشیم، یک چند روزی زیرِ سبزیِ این درختان قدم می زنیم و بَه بَه می گوییم و بعد عادت می آید و لذّت از بین می رود و خداوند نیز، فصولِ اربعه ی سال را برای تنوّعِ لذتِ انسان خلق کرده است که هر یک لذتی خاص دارند تا اینکه عادت پیش نیاید و یکنواخت نباشد.
در رساله ی رتق و فتق حضرت آقا آمده است: معدل النهار و منطقه البروج با هم اتحاد می یابند و ستاره های ثوابت به خط استوا منتقل شده و در آنجا دیگر خورشید از یک منطقه طلوع و در همان منطقه غروب می کند و دیگر (بعد از 18600 سال این اتفاق می افتد)، همه ی زمین را آب فرا می گیرد و بساط همه ی موجودات برچیده می شود و حالا تا دوباره وضعیت درست شود و زمین، همان زمین بشود شاید میلیاردها سال طول بکشد! حالا خدا لطف کرده که این وضع پیش می آید، چرا که دیگر زمینیان از یکنواختی خسته شدند و خو کرده اند و لذتی برایشان نیست.
لذا خوب کاری می کند و آب می آید و تمام کره ی زمین را می گیرد و خلقت این دوره ی بشر به اتمام می رسد و معلوم نیست خلقتی دوباره کی صورت پذیرد و چند هزار سال طول می کشد تا دوباره ستاره های ثوابت به طرفِ شمال آید (که خشکی طرفِ شمال قرار می گیرد) و یا به طرفِ جنوب (که خشکی در طرف جنوب قرار می گیرد) بروند و دوباره دحوالارض ایجاد شود که خلقت انسان ایجاد گردد؛ خلقتی همراه با تنوعِ فصول اربعه که در همین تنوع هم عادت پیش می آید و مردم خسته می شوند؛ الان که هوا گرم است می گویند خدایا کی می شود سرما بیاید و در فصل سرما نیز عادت که آمد می گویند خدایا کی می شود گرما بیاید و ... .
این عادت ها از جنبه ی حسیه است و دوست دارند لذتشان دم به دم تغییر یابد، با اینکه این همه تنوع، الان هست که آفتاب در طول شبانه روز در موقعیت های متفاوت، ایجاد هوای متفاوت می کند، صبح طوری است، ظهر طوری دیگر، عصر طور دیگری است و شب طوری دیگر! فرض کنید اگر دائماً خورشید در وسط آسمان بود و تکان هم نمی خورد، لابد بعد از سه چهار یا ده روز خسته می شدیم و فریادمان بلند می شد.
حال در این نظام مادی دقت بفرمایید خداوند چقدر لطف فرمود و چقدر تنوع برای انسان ایجاد کرد؟ زمانی کودک هستیم و نوجوان می شویم و جوان و میانسال و بعد پیر می شویم که در هر مرحله دوست داریم ببینیم مرحله ی بعد چه خبر است! منتها جوانیِ بهشت دیگر همان است که «جلوه کند نگارِ من تازه به تازه نو به نو» که راجع به مقام انسانی است و دائماً بدن، جوان می ماند، چون لذت عقلی است و همان لذت عقلی باعث طراوت تن است. آنجا هم اگر بهشتی ها بخواهند با بهشت خو کنند لذتی نمی برند؛ این است که دم به دم بهشت تجلّیِ دیگری دارد که بهشتی خسته نشود. حتی برای اهل جهنم هم برای اینکه عادت پیش نیاید، چون بعد از عادت دیگر عذابی نیس ، لذا دم به دم نوعِ عذاب عوض می شود (که بعداً بحث می کنیم) که آنهایی که مخلّدِ در آن هستند و دم به دم هم جلدشان عوض می شود و تر و تازه می شود و حتی سوخت و سوز جهنم دم به دم تغییر می کند.
این است که می فرماید: عذابی دردنا ! برای اینکه دم به دم همه ی اجزای جهنم برایش تازه می شود! همانطور که اعمال عبادی او دم به دم برایش لذت است، دم به دم بهشت برایش تجلی خاص دارد. به خصوص حرکتِ جوهری و تجدّدِ امثال (که حضرت آقا می فرمایند در این نشئه اکثر مردم متوجه حرکتِ جوهری و تجدد امثال نمی شوند)، ولی در آنجا برایش به صورت تجلی تازه به تازه ی بهشت در می آید .
جلوه کند نگار من تازه به تازه نو به نو دل برد از دیار من تازه به تازه نو به نو
سرّ خروج از عادت این است که جان به حقیقتِ حرکت جوهری و تجدد امثال که عالَم را تازه نگه می دارد برسد و این طراوتِ عقلانی است نه طراوت ظاهری؛ طراوت ظاهریِ عالَم که الان هم هست؛ اما طراوتِ عقلانی است نه حسی؛ برای عموم مردم بعد از لحظه ی مرگ ، حرکت جوهری و تجدد امثال ظاهر می شود و می بیند که پس این نشئه ی طبیعت که چند سالی در آن به سر بردیم و طراوت عقلانی آن را نمی یافتیم! همین جاست، برزخ همین جاست، بهشت همین جاست، جهنم همین جاست، شخص در همین نشئه است منتها همین نشئه برای او عقلانی می شود. الان همین نشئه، هم عالَم مثال است و هم عالَم عقل است و هم عالَم إله است و توحید صمدی قرآنی است؛ یک نشئه غیر متناهی است؛ لذا طبق تعبیرِ حضرت آقا که این نشئه، یک نشئه ی غیر متناهی است، پس اینطور نیست که حالا از این نشئه برویم و در جایی دیگر، عالم مثال را بیابیم. مثل این است که به کودک که در زهدان مادر بود گفته بودند اگر از این نشئه متولد شوی به یک نشئه وسیع تر می روی و ایشان از شکمِ مادر در می آید و خیال می کند شکمِ مادر یک عالَم جدا بود؛ در حالی که زهدانِ مادرِ عزیز جزء همین عالم بوده است.
الان می بینید همین عالم، هم نشئه ی مادی است، هم نشئه ی مثالی است، هم نشئه عقلانی است، هم نشئه اسماء الله است.
رساله ی شریف «کلمه علیا در توقیفیت اسماء» را نگاه بفرمایید، که کل موجودات اسماء الله هستند، آب اسم الله است، خاک اسم الله است، آتش اسم الله است، آفتاب اسم الله است و ... ، همه ی موجودات اسم الله هستند؛ اینها اسماء الله و عالَم عقلند؛ الان خودِ زمین و آسمان و ... یکپارچه عقل اند، جبرئیل اند، عزرائیل اند، فرشتگانِ حق اند. اینطور نیست که ما دنبال یک جبرئیل جدا بگردیم! و ... ، آن، وحدتِ عددی است! مثلِ بچه ای که از زهدان مادر پا به این دنیا می گذارد و این عالَم را این چنین وسیع می یابد. اینطور فکر می کند که از عالَم دیگری آمده است. در حالی که هر دو همین عالَمند! وقتی آن مرگ اختیاری برای ما اتفاق می افتد که «مُوتُوا قَبلَ أن تَمُوتُوا»، و مردان الهی به اختیار خودشان می میرند و خروج از عادت پیدا می کنند. همین الان اینجاست و سنگ می بیند، چوب می بیند، درخت می بیند، انسان می بیند و ... ، ولی بعد می گوید:
همه از دست شد و او شده است أنا و أنت و هو ، هو شده است
من هیچ نمی بینم، «هو الاول و الآخر و الظّاهر و الباطن» و «لَیسَ المُوَثِّرَ فِی الوُجُودِ إلا الله» و «قُل هُوَ اللهُ أَحَدٌ اللهُ الصَّمَدُ لَم یَلِد وَ لَم یُولَد وَ لَم یَکُن لَه کُفُواً أحَدٌ». او اینطور می بیند ولی من و شما می گوییم: خیر، این سنگ است کجایش حقیقت است؟! و ... کجایش عقل است؟! اینها همه به ما جواب می دهند که: چون با ما خو کردی نمیتوانی حقیقت ما را دریابی!
ما سمیعیم و بصیریم و هُشیم با شما نامحرمان ما خامُشیم
بعد که چشم باز می کند می بیند عالَم برزخ همین بو ! چشم به عالم قیامت باز می کند می بیند قیامت همین جا بود. همین عالم اما متبدّل شده و همین اصل تجلی یافته است و دیگر با آن خو نداری و دیگر خو نمی کنی! همین نظام هستی است، بهشت است و ... .
سراسر صنع دلدارم بهشت است بهشت است زانکه او نیکو سرشت است
دیگر چه می خواهیم؟! این است که آقا می فرماید: « الهی تو خوب آفریدی، ما بد پیوند زدیم».
لذا وقتی مرگ آمد و از عادت در آمدیم می بینیم که «جلوه کند نگارِ من تازه به تازه نو به نو»، منتها فرمودند که شما الان در حالِ حاضر در قوس صعودید و در حالِ ساختنِ خود. جلوه می کند نگارِ شما تازه به تازه نو به نو، ولی وقتی که خودت را خوب بسازی آن جلوه گری ها ارزش دارد، چون مثل این است که باران زلالی هر دم بر حوضِ کثیفی جلوه کند ولی تا وقتی کثافاتِ حوض تمیز نشده است، قطره های جدیدِ باران باعثِ برانگیختنِ کثافاتِ حوض می شود و تمامِ این جلوه های نو به نوی باران همه می شود کثیف!! بعد می بیند که این شعر برایش متمثّل می گردد:
آن سخن های چون مار و کژدمت مار و کژدم گردد و گیرد دمت
ولی اگر حوضش صاف و قلبش پاک شده باشد، همین باران می آید، همین آفتاب می آید، همین ابر می بارد و جلوه گری های باران دم به دم این قلب و جان را صاف تر و پاک تر می گرداند.
جلوه گری ها برای جهنّمی نیز تازه به تازه نو به نو است، اما چون آن قابل و جان، کثیف است، هر چه را از فاعل می گیرد همه را مخلوط می کند و همه کثیف می شود و این ربطی به فاعلیت فاعل ندارد. مثل این است الان کسی مرضِ قند داشته باشد و مرتب بنشیند قند یا عسل بخورد، همان فاعلیت (قند خوردن) در جهت افزایش مرضش برایش جلوه گری می کند تازه به تازه نو به نو. اما آیا قند یا عسل تأثیر دارد؟! خیر! چون مرضِ درونی باعث افزایش مرض است در اثر عسل خوردن، لذا کائنات مقصر نیستند؛ اینجا قابل است که قابلیت او طوری است که هر چه فاعل به او می دهد را می گیرد و بد جلوه اش می دهد. لذا به جهنمی می گویند: ما که بد نکردیم، ما همین الان دم به دم از فیضمان باز به تو می دهیم و لیکن آن را می گیری و بصورت آتش می کنی. فیض است که وقتی درون حوض کثیف آمد، کثافات آن را جلوه داد و دم به دم کثیف تر شد؛ اینطور نیست که برایش کثافت فرستاده باشند! ایشان آنچه را گرفته کثیف پس می دهد! همین آب، همین خاک، همین هوا است، همین نور آفتاب است، زنبور عسل می خورد و آن را دم به دم تبدیل به عسل شیرین می کند، اما همین را زنبور وحشی می خورد نیشش دم به دم قوی تر می شود، زهر او دم به دم شدت می یابد؛ اینها قابلیت اوست، طبیعت که بد نمی کند، او اینطور جلوه می دهد! یک درخت، آب و خاک و ... را می گیرد، یک جایش خار و جای دیگر برگ به آن لطافت! جای دیگر میوه به آن شیرینی! لذا آب و خاک و ... می گویند ما که بد نکردیم، قابلیتِ آن جا که تیغ شده همین بوده و گرنه ما همین فیض را به قسمت های برگ و میوه هم دادیم و آنها اینطور جلوه دادند!
کــــان قندم نیستان شکّرم هم زِ من می روید و هم می خورم
منتها الطافی از خدای تبارک و تعالی برای اهل جهنم جهت تطهیر آنان برای رفتنشان به بهشت است (رحمتی الهیه است)، چون بهشت طیّب است، فقط طیّب را می پذیرد، ناپاک را نمی پذیرد!
چه اینکه بارها حضرت آقا در فرمایشاتشان می فرمودند: همین عالم یکپارچه طهارت است و به هیچ وجه مزاجِ عالم ناپاکی را قبول نمی کند! لذا از همین اعمالِ ناپاک ماست که مزاجِ عالم به هم می خورد و ناگاه زلزله می آید. برای اینکه بافتِ وجودیِ عالم بر اساس طهارت مطلقه است.
عالم مظهر حقّ است و در مقام طهارت خدای تبارک و تعالی، و العیاذ بالله حتی یکی از اسماء الله کثیف نیست؛ لذا طبع نظام هستی طهارت محض است و عالَم جهنم می شود برای ناپاک ، و عالَم انتقام می گیرد از او تا بتواند او را تطهیر کند و قابل بهشتش گرداند. ولی افرادی هستند که اصلا قابل تطهیر نیستند و آنها دیگر دائم مخلدند (همیشه ماندگار)؛ عذاب الیم دارد. حالا چرا بعضی جاهای قرآن از عذاب به عنوان عذاب دردآور نام می برد؟! مگر عذابِ غیر دردآور هم داریم؟!
جواب مثبت است؛ عذابِ غیرِ دردآور هم هست ؛ مثل بچه ای که هنوز به کتک خوردن خو نکرده، وقتی او را می زنید او، هم می ترسد و هم دردش می آید، اما وقتی بچه ای به کتک عادت کرد (اصطلاحا کتک خوره دارد)، هر چه او را بزنید قهقه ی خنده اش بیشتر می شود؛ لذا آن جهنمی نیز اول کار، هم می ترسد و هم دردش می آید (عذاب الیم)، ولی بعد که عادت کرد دیگر حتی نمی خواهد به بهشت برود، و از خداوند طلب بهشت نمی کند چرا ؟! چون این طلب یک طلبِ اعتباری نیست؛ طلب تکوینی است در متن وجودش! حتی اگر او را به بهشت ببرند باز بر می گردد به جای خودش در جهنم!
مثالی دیگر از جنبه ی تمثیل اینکه اگر کسی نیاز به دستشویی داشته باشد و دستشویی، او را به شدت تحت فشار هم گذاشته و یک محل دفع درازی داشته باشیم که خیلی کثیف و بدبو باشد و ایشان هیچ راهی نداشته باشد جز اینکه برود در اینجا و دفع دراز کند و شما بیایید برایش سفره ی بسیار رنگارنگ بیندازید و به او بگویید آقا بفرمایید روی سفره، ایشان می گوید آقا الان بهترین جا برای من همان جاست. الان من مشکلی دارم که فقط باید بروم همان جا. آقای صاحبخانه، اگر می خواهید به من خدمت بکنید راهش این است که من فقط همان جا بروم. صاحبخانه می گوید آقا بفرمایید غذا و ... ، اصلا نمی شود. چون اصلا ایشان این را طلب ندارد و اگر ایشان روی سفره هم ببری در زحمت است و برمی گردد می گوید من همان جا را می خواهم.
حال چرا عذابِ الیم است و غیر الیم چیست؟! گاهی عذاب، عَذبی (گوارا) است (که حضرت سید الشهداء به حضرت سکینه فرمودند که « شیعَتی مهما شَرِبتم ماءَ عذبٍ فاذکرونی: به شیعیان ما بگویید هر گاه آب گوارا نوشیدید ما را یاد کنید»). هر دوی عذب و عذاب از یک ماده اند و لیکن آن عذابِ الیم طوری است که دیگر برای جهنمی گوارا نیست. ولی عذاب گوارا عذابی است که مصداق همان مثالی است که در بالا برای آن بچه گفته شد و چون به کتک خوردن عادت کرده است، در اثر کتک خوردن می خندد. در حالتی که جهنمی باید عذاب الیم ببیند، عذاب طوری بر او وارد می شود که قابل عادت نباشد (و برای او گوارا نگردد) و همواره الیم است.
نکته قابل ذکر اینکه این نوع جهنمی (خالدین فیها)، از خداوند طلب بهشت هم نمی کنند؛ چون راه ندارد. امکان ندارد سرِ سوزنی قابلیت کمال در آنها بوده باشد و نرسیده باشند. آنهایی که «خَتَمَ اللهُ عَلی قُلوبِهم وَ علی سَمعِهم وَ علی أبصارِهِم غِشاوة» شدند، آنها کسانی هستند که یک سر سوزنی استعداد رسیدن به کمال را ندارند و هرگز هم از خدا طلب بهشت را نمی کنند که اگر خدا بخواهد آن ها را به بهشت هم ببرد می گویند همان جا برای رفع حاجتمان خوب است و ما خو کرده ایم!
غرض این بود که گفته شود اهل بهشت دائما در بهشت هستند و اصلا خو هم نمی کنند چرا که «جلوه کند نگارشان تازه به تازه نو به نو» و لذا بهشتی ها جوان اند و مراد از جوانی این است که دم به دم:
کــــان قندم نیستان شکّرم هم زِ من می روید و هم می خورم
نظام بهشت که همین نظام هستی است (همین جاست به جای دیگر فکر نکنید !) و لذا چشم باز می کنیم و می بینیم که تاره به تازه نو به نو شده است و عجب لذت بخش بود و حیف نبود که عمرمان را تا حال معطل کردیم! یک رأفت الهیه برای همه هست؛ حتی آن جهنمی که مقطعی در جهنم می مانند آنها عذابشان همیشه الیم است، تازیانه ای که می خورد برای این است که او را به بهشت سوق دهد و جانش را پاک گرداند مثل اینکه یک دندان پوسیده را آقای دندانپزشک بخواهد بتراشد و لذا با آن متّه اش به جان دهانت می افتد و هر چقدر ضجّه بزنی می گوید تا آخرین سیاهیِ دندانت را نگرفتم رهایت نمی کنم تا سالمش کنم. تازیانه جهنم هم همین است که جانِ جهنمی را برای رفتن به بهشت، آماده و سالم و تطهیر کند! حالا اینجا دردِ دندان و خالی کردن آن با آمپول تقلیل دارد ولی آنجا دیگر آمپولِ بی حسی نیست و تازه به تازه نو به نو نیز جلوه گر می شود: «تَبَدَّلَ جُلُودِهِم وَ بَدَّلناهُم جُلُودٌ غَیرَ جُلُودٍ»، همین طور دم به دم تجلی ظهور غضبِ حق است و لذا این بندگان، عذاب الیم دارند و دردی است که خوب شدنی هم نیست و دائما هم با همین درد باید باشند. وقتِ درد دندان، شخص می داند خوب شدنی است، لذا ناراحتش می کند ولی اگر پزشک به او بگوید دردت خوب شدنی نیست و باید بکشی و دم نزنی، او سعی می کند با آن درد خو کند و بعد از یک سال دو سال چند سال که به این مریض می رسی می بینی مثل اوائل، اظهار ناراحتی از درد نمی کند. و این مطلب زیر سر معرفت نفس است و راهِ کاری است برای آن که این زمان بگذار تا وقت دگر.
«و الحمدُ للهِ رَبِّ العالَمین»
سخنران : استاد حجت الاسلام و المسلمین صمدی آملی
- وبلاگ میکائیل حیدری
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 1858
- 5
دیدگاهها
عالی احسنت
اگه مطالب کلیدی کوتاه و با شیوه های جدید رسانه ای انجام شود خیلی اثر گذارتر است