پيش از بعثت پیامبر اکرم صلوات الله علیه

تاریخ ارسال:ج, 10/04/1394 - 07:25
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم
على اصغر قربانى

درخشش در آيينه بُحيرا
ترمذي از قول ابوموسي روايت كرده است: «ابوطالب به همراه پيامبر و عده اي از سران قريش به قصد سفر تجاري از مكه به سوي شام رهسپار شد. در ميان راه، نزديك صومعه اي منزل كردند. راهب مسيحي در سفرهاي پيش به آنها اعتنايي نمي كرد، نزد آنان آمد و در ميان ايشان به جست وجو پرداخت (گويا گم شده اي دارد) تا اينكه دست رسول خدا صلي الله عليه و آله را گرفت و گفت: اين سرور جهانيان است. اين فرستاده پروردگار جهانيان است. خدا او را برمي انگيزد تا مايه رحمت براي جهانيان باشد.
بزرگان قريش (با شگفتي) از وي پرسيدند: اين را از كجا دانستي؟ گفت: از بالاي بلندي كه سرازير شديد، هيچ درخت و سنگي نبود مگر اينكه سر تعظيم در مقابلش فرود مي آورد و در پيش پايش به خاك مي افتاد و اين فرو افتادگي تنها در مقابل پيغمبران است و بس.
(نشانه دوم اينكه) او را با مُهر پيامبري كه در پشتش و به اندازه سيبي است، شناختم. سپس وارد صومعه شد و غذايي براي آنان تهيه كرد. وقتي غذا آماده شد، آن حضرت مشغول نگهباني و چراي شتران بود. راهب گفت: در پي او فرستيد تا بيايد. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله آمد، در حالي كه تكه ابري بر او سايه افكنده بود. وقتي آن گوهر هستي نزد همراهان آمد، همگي در سايه درختي نشسته بودند. به محض اينكه حضرت كنار درخت و زير آفتاب نشست، سايه درخت بر بالاي سر آن بزرگوار قرار گرفت (و ديگران زير آفتاب ماندند). راهب به همراهان ايشان گفت: بنگريد كه چگونه سايه درخت بر سر ايشان افتاد؟
ابوموسي مي گويد: راهب بر بالاي سر همراهان حضرت ايستاده بود و سوگندشان مي داد كه مبادا وي را به روم بريد كه جانش در خطر است؛ چون از طريق اوصاف، او را مي شناسند. در اين هنگام، هفت سوار رومي از راه رسيدند. راهب به استقبال آنان شتافت و گفت: چه خبر؟ چه پيش آمده است؟ گفتند: شنيده ايم در مكه پيامبري ظهور كرده است. روميان در تعقيب او تمام راه هاي منتهي به شهر را جست وجو كرده اند تا اينكه خبردار شديم به اين سو آمده است. بحيرا گفت: آنان كه در دنباله شما هستند، چه مي انديشند؟ و اضافه كرد: آيا شما مي توانيد مانع تحقق آن چيزي شويد كه خواست (حتمي) خدا به آن تعلق گرفته است؟ هم كيشانش گفتند: نه. 
ـ راوي مي گويد: همه آن روميان با حضرت رسول بيعت كردند».[1]
در اين روايت به نكته هاي زير مي توان اشاره كرد: 
1. در اين روايت، چهار معجزه و نشانه نبوت براي رسول خدا صلي الله عليه و آله بيان شده است:
الف) تواضع و سجده درختان و سنگ ها پيش پاي ايشان؛ 
ب) مهر نبوت كه بين شانه هاي ايشان قرار داشت؛ 
ج) قرار گرفتن سايه ابر بر بالاي سر ايشان؛
د) سايه درخت كه از بالاي سر ديگران كنار رفت و بر سر ايشان قرار گرفت.
2. متن روايت نشان مي دهد قريش به نشانه اول و دوم آگاهي نداشتند و از ديدشان پوشيده مانده بود. به معجزه سوم و چهارم نيز توجه نداشتند يا ديدن اين گونه موارد از جانب پيامبر برايشان عادي بود.
دليل ناآگاهي آنان از رسالت حضرت اين است كه وقتي بحيرا اعلام كرد او رسول خداست، آنها با شگفتي پرسيدند: اين را از كجا دانستي؟ اين مطلب نشان مي دهد كه بحيرا شخصيت علمي و معنوي فوق العاده و مقام والايي در درگاه خدا داشته كه توانسته است به چنين رازي پي ببرد.
همراهان حضرت، نسبت به دو معجزه ديگر نيز بي توجه بودند و شايد سر زدن اين معجزه ها از سوي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله برايشان عادي بوده است و پيش از اين نيز شبيه آن را ديده بودند. اين سخن راهب كه: «بنگريد سايه درخت بر سر ايشان قرار گرفت»، نشانه بي توجهي قريشيان به اين مطلب است.
3. در اين روايت و روايت هاي مشابه، به زمان دقيق ماجرا و سن حضرت محمد صلي الله عليه و آله اشاره نشده است، ولي شواهد نشان مي دهد كه اين واقعه مربوط به آغاز جواني حضرت بوده است.
4. همان گونه كه از داستان برمي آيد، نخست، راهب مسيحي دو نشانه از نشانه هاي نبوت را كه به خاك افتادن موجودات و مهر نبوت بود، ديد. سپس به پيامبر ايمان آورد و عقيده خود را درباره آن حضرت ابراز كرد و با صداي بلند گفت: او فرستاده پروردگار به سوي جهانيان است.

نصب حجرالاسود
بنابر روايت ابن سعد در طبقات، قريش تصميم گرفتند كعبه را ويران كنند و از نو بسازند. پس از تخريب، كعبه را به تعداد قبايل تقسيم و سهم هر قبيله اي را با قرعه معين كردند. ديوار خانه كعبه را تا محل نصب حجرالاسود بالا آوردند، ولي بر سر اينكه كدام قبيله حجرالاسود را در جاي خود بنهد، با يكديگر اختلاف پيدا كردند.
در سيره ابن هشام[2] نيز آمده قبيله بني عبدالدار ظرفي پر از خون آوردند و به رسم عرب دست هاي خود را به نشانه پيمان خون (سرآمدترين پيمان عرب جاهلي) در آن ظرف كردند و پيمان بستند تا آخرين نفس و آخرين نفر از كيان تبار خود دفاع كنند. سرانجام با مشورت به اين نتيجه رسيدند كه اولين كسي كه از در مسجدالحرام وارد شود، بين آنان داوري كند و سخنش حجت باشد.
در اين هنگام، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله از در وارد شد. همگان گفتند او امين است و ما داوري اش را مي پذيريم. سپس ماجرا را به عرض آن حضرت رساندند. رسول خدا صلي الله عليه و آله عبايش (يا پارچه سفيدي) را پهن كرد و حجرالاسود را درون آن گذاشت و فرمود: نماينده هاي چهار قبيله چهار گوشه آن را بگيرند و بلند كنند. سپس حضرت با دست خويش حجرالاسود را در جايش نصب كرد. رسول خدا صلي الله عليه و آله با اين كار نه تنها از جنگي خانمان سوز جلوگيري كرد، بلكه زمينه الفت را ميان قبايل فراهم آورد.[3]
از اين داستان، سه نكته ارزشمند برداشت مي شود:
1. نخست آنكه قريش تصميم مي گيرند اولين كسي كه وارد مي شود، حكم ميان آنان باشد. اولين كسي هم كه پس از اين تصميم وارد مي شود، وجود مقدس محمد امين است. اين ماجرا نمي تواند يك امر تصادفي باشد، بلكه به روشني، دست غيب الهي در پشت اين ماجرا ديده مي شود.
2. نكته ديگر ابتكار حضرت براي حل مشكل است، در حالي كه اين كار به فكر هيچ كس نرسيده بود. به گفته ابن هشام، قريش پنج روز تمام به گفت وگو و مشورت پرداختند، ولي راه حلي نيافتند.
3. آخرين و مهم ترين نكته اين است كه هر جا موضوع حفظ حرمت و حقوق انسان ها و ايجاد الفت و همدلي آنها مطرح بود و هر جا زمينه دفاع از اصول انساني فراهم مي شد، پيامبر رحمت در آنجا حضور داشت. ماجراي نصب حجرالاسود كه مي توانست به يك نزاع ميان قبيله هاي عرب جاهلي بيانجامد، با تدبير برخاسته از كمك الهي و اصول انساني پيامبر اسلام، زمينه ساز الفت و همدلي شد و به راستي كه بايد سرود:
محمد كه ازل تا ابد هر چه هست
به آرايش نام او نقش بست
ضمان دار عالم سيه تا سپيد
شفاعت گر روز بيم و اميد
چراغي كه تا او نيفروخت نور
ز چشم جهان روشني دور بود[4]
پيمان رادمردي
به گفته حلبي در كتاب سيره،[5] بهترين پيمان در ميان عرب هاي پيش از اسلام، پيمان حِلْفُ الْفُضُول بود. فضول به معناي اموال به ناحق گرفته شده است؛ چون مفاد آن پيمان، بازگرداندن اموال غارت شده به صاحبان آنها بود. همچنين آن را جمع فضل مي دانند؛ چون پيشنهاددهندگان و بانيان آن، سه نفر از قريش بودند كه نام هر سه فضل بود: «فَضْلِ بْنِ فُضالَه، فَضْلِ بْنِ وِداعَه وَ فَضْلِ بْنِ الْحَرَث».
خلاصه ماجرا از اين قرار است كه مردي از بني زبيده، كالايي به عاص بن وائل، مرد نيرومند و بانفوذ قبيله قريش (همان كه پيامبر را به خاطر نداشتن پسر، مقطوع النسل خواند و سوره مبارك كوثر در پاسخ به ياوه سرايي او نازل شد) فروخت. عاص بهاي آن را نداد. مرد زبيدي از برخي قبايل براي گرفتن حق خود كمك خواست، ولي آنها نه تنها به او كمك نكردند، بلكه او را از پي گيري موضوع برحذر داشتند. صاحب مال كه چنين ديد، بر بالاي كوه ابوقبيس رفت و با صداي بلند شعري خواند و از مردم كمك خواست. مضمون سخنش اين بود: «براي بي كس و بي ياوري كه مال ناچيزش را در دل مكه از دستش گرفته اند، از مردان مرد استمداد مي كنم». در پي اين حادثه، قبيله هاي هاشم، مُطَلِّب، زُهْره، تميم و حارث در خانه عبدالله بن جُدْعان گرد هم آمدند. عبدالله، مردي شريف، سالخورده و بخشنده بود. حاضران در خانه عبدالله پيمان بستند كه براي گرفتن حق ستم ديدگان متحد شوند و اجازه ندهند در مكه بر كسي ستم شود. محمد صلي الله عليه و آله بيست ساله بود كه در پيمان حلف الفضول شركت كرد. حضرت پس از هجرت به مدينه با افتخار از آن پيمان ياد مي كرد و مي فرمود: 
در خانه عبدالله بن جُدْعان در پيماني حضور يافتم كه برايم از طلاي سرخ (بهترين ثروت ها) ارزشمندتر است. اگر در زمان اسلام هم به آن دعوت مي شدم، پاسخ مثبت مي دادم.[6]

شست وشوي دل با جاري زمزم
ابوالفرج اصفهاني در كتاب اَلاُغاني به نكته بسيار مهم و جالب توجهي درباره پيمان حلف الفضول اشاره مي كند و مي نويسد: 
مقداري از آب زمزم آوردند و داخل ظرفي ريختند. سپس آن را كنار خانه كعبه بردند و ركن هاي آن را با آب زمزم شست وشو دادند و دوباره آوردند و به عنوان تبرك نوشيدند.[7]
پيمان خون (كه ظرفي پر از خون مي آوردند و دست هاي خود را به نشانه بستن پيمان در آن مي فشردند) از پيمان هاي رايج در ميان اعراب بود، ولي در پيمان حلف الفضول از آب، آن هم آب زمزم به عنوان نماد پيمان استفاده كردند.
آب نشانه پاكي و صفا و سرچشمه حيات است. آب زمزم، آبي مقدس است. پيماني كه بر اساس پاكي و اصول انساني بسته مي شود، پيماني است كه ريشه در فطرت زلال انسان دارد و براي دفاع از حرّيت و كرامت انسان بر پا مي شود و كاري مقدس است. پس نماد آن نيز بايد از سنخ همان ارزش هاي موجود در پيمان باشد. گويا هم پيمانان مي خواستند بگويند: به اين دليل آب را كه رمز صفا و وفا و پاكي و بقاي نوع است، مظهر و نشانه پيمان برگزيديم تا آبي براي تشنگان عدالت و جان مايه اي براي جويندگان نور فطرت باشد. همان نوري كه سال هاست زير خاك نژادپرستي هاي كور مدفون شده است.

ميوه هاي شيرين «حلف الفضول»
سه مورد از عمل به اين پيمان در تاريخ ثبت شده است. نخستين مورد همان بازپس گيري اموال زبيدي از عاص بن وائل بود.
مورد دوم درباره مردي از قبيله غُثعَم بود. وي به همراه دخترش كه بسيار زيبا بود، به قصد حج يا عمره وارد مكه شد. يكي از شاعران و سران قريش به نام نبيه بن الحجاج[8] بر آن دختر دست درازي كرد و او را به خانه خويش برد.
آن مرد براي رهايي دختر خود از چنگال نبيه در پي چاره بود كه به وي گفته شد از پيمان حلف الفضول كمك بگيرد. غثعمي در كنار خانه كعبه ايستاد و فرياد برآورد: رادمردان حلف الفضول كجايند (تا من درمانده را ياري كنند)؟ در اين هنگام، براي ياري او شمشيرهاي آخته و برهنه از هر سو بيرون آمد. جوان مردان، شمشير به دست بر در خانه نبيه گرد آمدند و به او گفتند: يا دختر را برگردان يا آماده مرگ باش. او از خانه بيرون آمد و بر آستانه در قرار گرفت و از آنان خواست همان يك شب را اجازه دهند تا دختر پيش او بماند. آنان گفتند به خدا سوگند چنين چيزي شدني نيست. پس به ناچار و پيش از آنكه به دختر دست درازي كند، او را به پدرش برگرداند.[9]

استمداد امام حسين عليه السلام از حلف الفضول
در زمان حكومت معاويه، ميان امام حسين عليه السلام و وليد بن عتبة بن ابي سفيان كه از طرف عمويش، والي مدينه بود، بر سر ملك و زمين نزاعي درگرفت. وليد به حكم موقعيتي كه داشت راه زورگويي پيش گرفت. امام حسين عليه السلام به او فرمود: «به خدا سوگند كه بايد از در انصاف درآيي وگرنه شمشير خود را برمي دارم و در مسجد رسول خدا صلي الله عليه و آله مي ايستم و قريش را به حلف الفضول دعوت مي كنم». 
عبدالله بن زبير هم كه حاضر بود گفت: «به خدا قسم اگر چنين كند، شمشير خود را برگيرم و به ياري وي برخيزم تا حق خويش بستاند يا همگي جان بر سر اين كار نهيم.» مِسْوَر بْنِ مَخْرَمَه زُهْري نيز همان سخن عبدالله را تكرار كرد. عبدالرحمان بن عثمان بن عبيدالله تميمي هم شنيد و همان سخن را بر زبان راند. سخنان آنان به وليد رسيد و او از زورگويي خويش منصرف شد و به ناچار، حق را پذيرفت.[10]

 

منبع: گذرى بر سيره پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله در منابع اهل سنت / على اصغر قربانى؛ [براى] مركز پژوهش هاى اسلامى صدا و سيما
--------------------------------------
پی نوشت:
[1]  صحيح ترمذى، ج 5، باب 3، ح 550؛ المناقب، ح 3620.
[2] سيره ابن هشام، ج 2، ص 209.
[3]  طبقات الكبرى، ج1، ص146؛ سيره حلبى، ج1، ص144؛ تاريخ طبرى، ج2، ص289؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 45.
[4] ديوان نظامى گنجوى، شرف نامه، تهران، انتشارات امير كبير، ص 844.
[5] سيرة حلبى، ج 1، ص 129.
[6] نك: ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج 1، صص 128 و 129؛ شيخ محمد قوام الدين وشنوى، حياه النبى و سيرته، ج 1، صص 63 ـ 66 و ديگر سيره ها و تاريخ ها.
[7]  ابوالفرج الاصفهانى، الاغانى، شرح حال نبيه بن الحجاج، انتشارت دار مكتبه الحياة، بيروت، ج 16، ص 127.
[8] نك: همان.
[9] سيره حلبى، ج 1، ص 129.
[10] نك: تاريخ ابن كثير السيره النبوية، ج 1، ص 261؛ سيرة ابن هشام، ج 1، ص 142.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • نشانی صفحه‌ها وب و پست الکترونیک بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
لطفا پاسخ سوال را بنویسید.