تولد و كودكى عيسى در دو انجيل غير رسمى/بخش چهارم

تاریخ ارسال:ي, 10/05/1395 - 00:18
عيسى بن مريم
عبدالرحيم سليمانى؛

باب چهاردهم
 
(1) و چون يوسف درك و فهم كودك، و سن و سال و رشد عقلى او را ديد، بار ديگر بر آن شد كه كودك نبايد نسبت به حروف ناآگاه بماند; و او كودك را گرفته به معلم ديگرى سپرد. و اين معلم به يوسف گفت: «نخست به او يونانى و سپس عبرى را خواهم آموخت». چون معلم از دانش كودك اطلاع داشت و از او بيم داشت. با اين حال او الفبا را نوشت و با او براى مدتى طولانى تمرين كرد: اما كودك به او جوابى نمى داد.
(2) و عيسى به او گفت: «اگر تو واقعاً يك معلم هستى، و اگر تو حروف را خوب مى شناسى، به من معناى «آلفا» را بگو، و من معناى «بتا» را به تو خواهم گفت». و معلم خشمگين شد ضربتى به سر او زد. و كودك درد كشيد و او را نفرين كرد، و او فوراً غش كرد و به صورت بر روى زمين افتاد.
(3) و كودك به خانه يوسف باز گشت. اما يوسف محزون شده به مادر او دستور داد: «مگذار او از در بيرون رود، چون همه كسانى كه او را خشمگين مى كنند مى ميرند».

باب پانزدهم
 
پس از مدتى معلم ديگرى، كه دوست واقعى يوسف بود، به او گفت: «اين كودك را به مدرسه نزد من بياور. شايد من بتوانم، با تشويق، حروف را به او تعليم دهم». و يوسف به او گفت: «اى برادر، اگر جرأت و شهامت آن را دارى، او را با خود ببر». و معلم با ترس و دلهره او را برد، اما كودك مسرور و شادمانه مى رفت.
(2) و او با شجاعت به مدرسه رفت و كتابى را يافت كه روى ميز مطالعه بود،[86] و آن را برداشت، ولى حروف آن را نخواند، بلكه دهان خود را باز كرد و به وسيله روح القدس سخن گفت و شريعت را به كسانى كه اطراف او ايستاده بودند تعليم داد. و جمعيت زيادى جمع شده آنجا ايستاده به سخنان او گوش مى دادند و از كمال تعليم و صلابت سخن او[87] در تعجب بودند، كه با اين كه يك طفل است، اين گونه سخن مى گويد.
(3) اما وقتى يوسف اين را شنيد، نگران شده به سوى مدرسه دويد، او نگران بود كه شايد اين معلم نيز مهارت نداشته باشد (معلول شود). اما معلم به يوسف گفت: «اى برادر، بدان كه من اين كودك را به عنوان شاگرد آوردم; اما او سرشار از فيض و حكمت عظيم است; و حال از تو استدعا دارم، اى برادر، كه او را به خانه خود ببرى».
(4) و چون كودك اين را بشنيد، به معلم تبسمى كرد و گفت: «از آنجا كه درست سخن گفتى و شهادت به حق دادى، به خاطر تو نيز آن كس كه سردرد دارد شفا خواهد يافت.» و فوراً معلم ديگر شفا يافت. و يوسف كودك را برداشته به سوى خانه اش روان شد.

باب شانزدهم
 
(1) يوسف پسرش يعقوب را فرستاد تا هيزم ببندد و به خانه آورد، و عيساى كودك به دنبال او رفت. و در حالى كه يعقوب تكه چوب ها را جمع مى كرد، يك افعى دست او را نيش زد.
(2) و همان طور كه يعقوب افتاده بود و درد مى كشيد و در شرف مرگ بود، عيسى نزديك آمده بر جاى نيش دميد و فوراً درد متوقف شد و آن جانور منفجر شد، و يعقوب به يكباره سالم شد.

باب هفدهم
 
و پس از اين حوادث در همسايگى يوسف طفل شيرخواره اى كه مريض بود[88] مرد، و مادر او به شدت گريه مى كرد.[89] و عيسى شنيد كه ماتم و همهمه[90] زيادى بر پا شده، و به سرعت دويد و كودك را مرده يافت. او سينه كودك را لمس كرده[91] گفت: «به تو مى گويم،[92]نمير و زندگى كن و با مادرت باش».[93] و بى درنگ او بيدار شده، خنديد. و او به آن زن گفت: «او را بردار و به او شير بده[94] و مرا به ياد داشته باش».
(2) و هنگامى كه مردمى كه اطراف ايستاده بودند اين را بديدند، متعجب شده گفتند:[95] «واقعاً اين كودك يا يك خداست يا يك فرشته خدا، چون هر سخن او يك عمل واقع شده است». و عيسى از آنجا رفته با ديگر كودكان بازى مى كرد.

باب هيجدهم
 
(1) پس از مدتى خانه اى در حال ساخته شدن بود و اغتشاش عظيمى به پا شد و عيسى برخاست و به آنجا رفت. او ديد كه مردى افتاده و مرده است، پس دست او را گرفت و گفت: «اى مرد، به تو مى گويم برخيز[96] و كار خود را انجام بده». و او فوراً برخاست و عيسى را پرستش كرد.
(2) و چون مردم اين بديدند، متعجب شده، گفتند: «اين كودك از آسمان است، چون ارواح بسيارى را از مرگ نجات داده، و مى تواند آنها را در طول حياتش حفظ كند».

باب نوزدهم
 
(1) و هنگامى كه او دوازده ساله بود پدر و مادرش بر طبق رسم براى عيد پِسَحْ با همسفرانشان به اورشليم رفتند، و پس از عيد پِسَح بازگشتند تا به خانه خود بيايند. و در حالى كه آنان باز مى گشتند، عيساى كودك به اورشليم بازگشت. اما پدر و مادر او گمان مى كردند كه او در ميان همسفران است.
(2) و هنگامى كه به اندازه مسافت يك روز رفتند، او را در ميان آشنايان جستوجو كردند، و چون او را نيافتند، مضطرب شده در پى او به شهر بازگشتند. و پس از سه روز او را در هيكل يافتند، در حالى كه در ميان معلمان نشسته بود و به شريعت گوش مى داد و از آنان سؤال مى پرسيد. و همه متوجه او بودند و در حيرت بودند كه او، كه يك كودك است، مشايخ و معلمان قوم را ساكت كرده، قطعات شريعت و سخنان انبيا را توضيح مى دهد.
(3) و مادرش، مريم، نزديك آمده به او گفت: «چرا با ما چنين كردى؟ ببين ما با نگرانى در پى تو بوديم». عيسى به آنان گفت: «چرا در پى من بوديد؟ مگر نمى دانيد كه من بايد در خانه در امور پدر خود باشم؟»[97]
(4) اما كاتبان و فريسيان گفتند: «آيا تو مادر اين كودك هستى؟» و مريم گفت: «هستم». و آنان به او گفتند: «تو در ميان زنان مبارك هستى، چون خداوند ميوه رحم تو را بركت داده است.[98] چون چنين شكوه و چنين فضيلت و حكمتى را هرگز نديده و نشنيده ايم».
(5) و عيسى برخاسته به دنبال مادرش رفت و نسبت به پدر و مادرش متواضع بود; اما مادر او همه اين امورى را كه رخ داده بود در خاطر خود نگه مى داشت. و عيسى در حكمت و قامت و فيض[99] رشد مى كرد. شكوه و جلال براى هميشه با او باد. آمين
 

*******************************

منبع:دانشگاه ادیان و مذاهب

*******************************

پی نوشت ها :

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • نشانی صفحه‌ها وب و پست الکترونیک بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
لطفا پاسخ سوال را بنویسید.

مطالب مرتبط