راز «بی تاریخی ما» در نگاه دکتر رضا داوری اردکانی
بسم الله الرحمن الرحیم
فهم سخنان استاد رضا داوری از آن جایی که نظر به جایگاه حادثه ها و پدیده ها دارد، کار آسانی نیست. ایشان ماوراء نگاه های سیاسی و موسمی، موضوعات را می نگرند و تحلیل می کنند و همین امر موجب شده تا فهم اندیشه ی ایشان به خصوص برای آن هایی که نمی توانند حادثه ها را بیرون از قالب سیاسی و ایدئولوژیک ببینند، مشکل باشد. از جمله نظرات و نگاه های حکیمانه ی آن استاد بزرگ مقاله ای بود که مجله ی تاریخ شناس «سوره ی اندیشه» به جای سرمقاله تحت عنوان «سیاست های افراطی در همه جای جهان کنونی زمینه ها و طرفدارانی دارد» به چاپ اقدام کرد.
هر اندازه خواستم تنها به خواندن و بهره مندشدن از نگاه استاد در مقاله ی فوق الذکر بسنده کنم، رسالت معلمی ام اجازه نداد، با این که می دانم نمی توانم حق مطلب را اداء کنم، مضافاً این که توجه دادن به آن سخنان در حدّ یک نوشته ی کوتاه، بحر را در کوزه جای دادن است. با این همه خود را به این راضی کردم که اگر چشم ها آب زلال را نمی بینند چاره ای نیست که چند کف دست بر آن بکوبی تا موجی ایجاد شود و آن آب دیده شود. آقای دکتر داوری در مقاله ی مذکور نیز همان طور که روش ایشان در سایر نوشته هایشان نیز این است، سرنخ هایی را در اختیار خوانندگان خود قرار می دهند تا او را به تفکر وادارند؛ باشد که عرایض بنده نیز بهانه ای باشد که عزیزان با دقت بیشتر آن مقاله و نوشته های دیگر ایشان را مطالعه نمایند تا إن شاءاللّه تفکر در آن حدّی که شایسته ی جامعه ی ما است به جامعه ی ما برگردد که این دغدغه ی همه ی ما است.
1- آقای دکتر داوری در آن مقاله در اولین فراز از پنج فرازی که مطرح شده، از افراط و تفریط های پنهان در مدرنیته سخن می گوید که ازگرفتاری های روزگار ما است و بردباری را از ما گرفته است و عملاً در فضایی قرارمان داده که امکان تفکر وجود ندارد.
از یک طرف گروهی در سودای لیبرالیسمِ لفظی و خیالی، امید به حضور زندگی متجدد داریم ، بدون آن که متوجه جایگاه تاریخی آن باشیم و از طرف دیگر با شعار «مرگ بر آمریکا» توسط گروهی دیگر به این فکر نیستیم حضور علمی آمریکا چه خواهد شد و وارث این علم و عقل با آن چه می ماند چه می کند. دکتر داوری همان طور که در آخر مقاله می گویند: «اگر مرگ بر آمریکا و زنده باد دموکراسی به حکم سادگیِ ناشی از توسعه نیافتگی و از سر کین توزی نباشد، کاملاً موجه است» نمی خواهد شعوری را که جایگاه استکباریِ آمریکا را می شناسد نفی کند، بلکه می خواهد ما را متوجه نماید که چگونه گرفتار بی تاریخی و بیرون افتادگی از تاریخ شده ایم.[1] و لذا در ادامه می فرماید:
«اما وجه مشابهت اصلی دو گروه، بیرون افتادگی شان از زمان و تاریخ است. در بی تاریخی، پیوستگیِ امور و وجه وحدت و نظام زندگیِ جمعی پوشیده می شود و جزئی بینی و سطحی نگری و غفلت از مسائل اصلی و اهمیت دادن به جزئیات انتزاعی غلبه می کند و زندگی، تکرار شب و روز بی آینده ی بریده از گذشته می شود.»
حرف دکتر داوری آن است که در بی تاریخی، آن وحدت و یگانگی که لازمه ی یک حیات اجتماعی است، در صحنه نیست و دست و دل انسان ها به سوی هدفی که جامعه باید به آن سو حرکت کند قرار ندارد و این عین بی آیندگی است، در عین بریده شدن از گذشته، و لذا ناخواسته ما با بی هویتیِ ملت خود روبه رو می شویم زیرا نمی فهمیم جایگاه تاریخی توسعه یافتگی چیست تا بدان فکر کنیم. آری بدان فکر کنیم که آیا باید به همان سبک غربی به توسعه یافتگی بپردازیم یا بفهمیم ما تاریخ دیگری داریم و توسعه ی دیگری را باید مدّ نظر قرار دهیم که این مطلب را در کتاب ارزشمند «فلسفه، ایدئولوژی، دروغ» ایشان باید دنبال کرد. در مقاله ی مذکور در ادامه می فرمایند:
«بیرون افتادگان از تاریخ، مسائل و مشکلات را چنان که باید در نمی یابند و کار سیاست و حکومت را سهل می انگارند. آن ها نمی دانند که هر فکری و هر کاری وقتی و جایی دارد.»
سال های سال است دکتر داوری متذکر این نکته ی مهم است که «هر فکری و هرکاری وقتی و جایی دارد». امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: «لَيْسَ عَلَى الْعَاقِلِ اعْتِرَاضُ الْمَقَادِيرِ إِنَّمَا عَلَيْهِ وَضْعُ الشَّيْءِ فِي حَقِّه»(كنز الفوائد، ج1، ص: 200) بر عاقل شایسته نیست که بر تقدیرات اعتراض کند و گمان کند هرکاری را می توان در هر جایی و هر زمانی قرار داد، بلکه نظامی در عالم هست که هر چیزی در جای خود قرار دارد و باید متوجه جایگاه حادثه ها و پدیده ها بود.
دکتر داوری بعد از توجه دادن مخاطب به این امر که «هر فکری و هر کاری وقتی و جایی دارد» روشن می کند آن دو جریان که هریک با شعارهای خود دیگری را تحقیر می کند «تلقی درستی از سیاست ندارند زیرا پندارهای ایدئولوژیک چشم و گوشش را بسته است» آن ها بررسی نمی کنند در کجای تاریخِ خود قرار دارند و نسبت تاریخی آن ها با غرب چه نسبتی است. دکتر داوری می گوید:
«مشکل این است که در جهانِ توسعه نیافته نمی پرسند که این جهان چیست و چه مسائلی دارد و با ساکنانش چه می کنند. راستی مسائل سیاسی جهانِ در حال توسعه چیست؟»
آری حرف همین است که ایشان می گویند؛ ما باید از خود بپرسیم مسائل ما به عنوان جهانی که غیر از جهان غرب است، چه می باشد. آیا واقعاً مسائل ما و آرمان شهرما همان مسائل و آرمان هایی است که جهان غرب بدان می اندیشد؟ راستی اگر ما در کشور خود به مسائلی بپردازیم که مسائل جهان غرب است، به آینده ی خود اندیشیده ایم یا نظر به آینده ی جهانی انداخته ایم که جهان ما نیست؟ برداشت بنده از سخنان دکتر آن است که می خواهد بگوید راز بی تاریخی ما در آن است که مسائل خود را نمی شناسیم. می گوید:
«اگر دولت ها در جهان توسعه نیافته، در زمان حال بدون آینده به سر می برند و همواره به مشکلاتی که هرروز پیش می آید مشغولند، وجه ظاهرش همان است که گفته شد، اما باطنش شاید چیز دیگری باشد. تا آن جا که ممکن است بگویند چون جهان توسعه نیافته در بی زمانی به سر می برد و تاریخ ندارد، برای آینده نمی تواند فکر کند. بر حسب این رأی، جهانِ توسعه نیافته حرف می زند اما فکر نمی کند.»
علت این که جهانِ توسعه نیافته حرف می زند ولی فکر نمی کند آن است که همه باید بدانند تفکر، رابطه ی تنگاتنگی با تاریخ دارد. حال اگر ملتی در تاریخ خود به سر نبرد به همان اندازه فکر نمی کند و چون خود را و جایگاه تاریخی خود را نمی شناسد به تقدیری که برای او رقم خورده نظر نمی کند تا در بستر آن تقدیر خود را جلو ببرد و از بی آیندگی رهایی یابد. در همین رابطه على(ع) می فرمایند: «إِنَّ مَنْ عَرَفَ الْأَيَّامَ لَمْ يَغْفُلْ عَنِ الِاسْتِعْدَادِ»[2] آن كس كه زمان را مىشناسد، هرگز از استعدادهای آن غافل نمىشود. یعنی ما باید بدانیم چه کاری می توانیم بکنیم و چه کاری نمی توانیم انجام دهیم. اگر به خود راست بگوییم می فهمیم قدرت ما محدود به تقدیرات تاریخی ما است و ما به قدر توانایی تاریخی خود از عهده ی کارها برمی آییم و همین اندازه باید از خود انتظار داشته باشیم تا بتوانیم دست به کار شویم.
2- آقای دکتر داوری در راستای همان افراط و تفریط ها، سقوط اخلاق را بررسی می کند و می گوید:
«اگر کسی نگران رعایت احکام شریعت است باید بکوشد شرایطی فراهم شود که در آن - شرایط- حق پرستی به حرف و لفظ و اعمال ظاهری و تظاهر به دینداری تنزل پیدا نکند و میان گفتار و کردار فاصله نیفتد».
آری باید با نظر به شرایطی که احکام شریعت رعایت می شود برنامه ریزی کرد و به جای افراط و تفریط «به این معانی بیندیشند و با هم همراه شوند و بزرگی کشور را از طریق برنامه های مناسبِ توسعه بجویند».
«زیرا اولاً این هردو طایفه و گروه - که در افراط و تفریط قرار دارند - تا حدی به هم بسته اند، ثانیاً وضع کشورها هرچه باشد ساخته و پرداخته فکر و عمل یک یا چند گروه نیست.»
و این صورت نمی گیرد مگر آن که همه ی گروه ها به این هوشیاری نایل شوند که باید از نظر تاریخی بستری فراهم شود که استعدادهای تاریخی یک ملت به ظهور برسد. دکتر داوری پس از آن که روشن می کند تکرار شعارها و آرزوها هیچ چیزی را تغییر نمی دهد؛ تأکید می کند:
«هردو گروه غافل اند که سیاست، تدبیر امور کشور بر حسب اقتضای زمان و تاریخ و فراهم آوردن مجال برای تحقق امکان ها و به فعلیت رساندن استعدادها است، نه بازی کردن با الفاظ و دلخوش بودن به خیالات.»
اگر بگوییم همه ی نوشته های دکتر داوری در راستای هوشیاری ملت، توجه و تذکر به این نکته ی مهم است و ریشه ی سرگشتگیِ ما نیز در غفلت از همین نکته است، شاید حرف بی ربطی نزده ایم به شرطی که فهم این سخن را ساده نگیریم و گمان نکنیم با روبه روشدن با این دو سطر آن را فهمیدیم و عملاً از حضور تاریخی فهم این سخن غفلت کنیم. آری تدبیر امور کشور تنها به حسب اقتضای زمان و تاریخ آن ملت قابل تحقق است نه به حسب شرایطی که بیرون از تاریخ آن ملت است.
3- آقای دکتر داوری پس از آن که معنای بی تاریخی را روشن نمود و در فراز دوم نشان داد تدبیر امور کشور رابطه ای تنگاتنگ با زمان و تاریخ دارد، در سومین فراز از مقاله اش خواننده را متوجه پیوستگی امور می کند و این که برای خروج از وضع توسعه نیافتگی، «در عمل از هیچ مسئله ای نمی توان چشم پوشید و گاهی با حل مسائلی که جزئی انگاشته می شود، زمینه ی حلّ مسائل بزرگ فراهم می شود». با تأکید بر این نکته می فرماید: «نکته ای که معمولاً از آن غفلت می شود پیوستگی امور به یکدیگر است». و در این رابطه دوباره حرف اصلی خود را که منجر به بصیرت تاریخی خواننده می شود طرح می کند که:
«طرح و حل هر مسئله ای منوط به درک امکان ها و شرایط کلی کشور است. یعنی ابتدا باید آمادگی و شرایط فهم و عمل و اقدام فراهم شود. این کار گرچه در ظاهر آسان می نماید، در حقیقت بسیار دشوار است اما آن را غیرِعملی نباید دانست».
سخن در این است که وقتی نباید در عمل از هیچ مسئله ای چشم پوشی کرد و وقتی امور به همدیگر پیوسته است و اگر در حلّ هر مسئله ای مسائل دیگرِ پیوسته به آن جهت حلّ مسئله باید در نظر گرفته شود، پس نه تنها «حلّ هر مسئله ای منوط به درک امکان ها و شرایط کلی کشور است»، بلکه «برای خروج از وضع توسعه نیافتگی و طرح و تدوین برنامه هماهنگ توسعه باید تمامیت و پیوستگی امور را در نظر داشت». حقیقتاً به چه زبانی ما را متوجه این امر مهم بگردانند که چگونه باید راه افتاد و عقب افتادگیِ تاریخی خود را ادامه نداد؟ آیا باید در آرزوی آرمان شهر غربی در امروز خود متوقف شد و از راهی که می توانیم طی کنیم و به هدفی که باید برسیم غافل بمانیم؟ آقای دکتر داوری به صورت های گوناگون نشان می دهند فرهنگ و اخلاق و شیوه ی زندگی غربی محصول فکری است که به جای هماهنگی با طبیعت، طبیعت را بیشتر ماده ی تصرف و بهره برداری تلقی کرده، در حالی که ما در فرهنگ و اخلاق دیگری قرار داریم و به همین دلیل نمی توانیم در تاریخی زندگی کنیم که غرب در آن تاریخ قرار گرفته. در صفحه ی 247 کتاب «فلسفه، ایدئولوژی، دروغ» می گویند:
«در جهان قدیم آدمیان با طبیعت توافق و اُنس بیشتری داشتند و زندگی شان کم و بیش با نظم طبیعت هماهنگ می شد. در دوره ی تجدد طبیعت، نیرو ماده ی تصرف و بهره برداری تلقی شد و متناسب با این تلقی علمِ تکنولوژیک پدید آمد و بسط یافت. فرهنگ و اخلاق و شیوه ی زندگی هم تغییر کرد».
4- در چهارمین فراز از آن مقاله سخن از «غربت جهان توسعه نیافته در خانه ی خویش» در میان است و این نکته ی بسیار مهم را این طور طرح می کند که:
«یکی از مشکل های سیاست در جهان توسعه نیافته، مشکلی که متأسفانه کمتر به آن اهمیت می دهند و اگر در جایی عنوان شود به آن توجه نمی کنند، علاوه بر عقب ماندگی در تکنولوژی و بیگانگی با رسوم تجدد و فقدان دموکراسی و بی توجهی به آینده، نیازمندی قدرت های جهانی به انتقال بحران های داخلیشان به خارج و احساس غربت جهان توسعه نیافته در خانه خویش است. »
آری قدرت های جهانی نیازمند آن هستند که جهان توسعه نیافته در خانه ی خویش احساس غربت کند تا همه ی چشم ها به جهان غرب باشد و از تاریخ خود غافل بماند. وقتی به عمق این آسیب پی می بریم که در ادامه ی با این جمله روبه رو شویم که می گوید:
«جهان توسعه نیافته در زندگی هرروزی خود در پی غایات زندگی جهان جدید می رود، در حالی که با مبادی این جهان بیگانه است.»
آیا مردم نباید به این نکته ی مهم فکر کنند؟ آیا نخبه گان فکری و فرهنگی ما - اعم از حوزه و دانشگاه- نباید مردم را به این بصیرت تاریخی برسانند که آنچه ما تحت تأثیر زندگی غربی، به عنوان غایت زندگی خود می خواهیم با مبادی فرهنگی ما هم خوانی ندارد؟ این شبیه آن است که جانداری بخواهد شبیه جانداری دیگری زندگی کند که عملاً از آن نوع زندگی که در تقدیرش بود نیز به کلّی محروم می شود و دچار هزاران بحران می گردد. حال با نظر به نکته ی بسیار عالمانه ی فوق به این نکته می پردازد که:
«دست و دل و سر مردم جهان توسعه نیافته کمتر با هم هماهنگی دارد. زیرا این مردم نه کاملاً به تجدد پیوسته اند و نه تعلقی به نظم قدیم آبا و اجداد خود دارند.»
آری مردم نه توانسته اند به تجدد بپیوندند زیرا دارای تاریخ دیگری هستند و نه دیگر به نظم قدیم آباء و اجداد خود تعلق دارند. زیرا بدون توجه به شرایط تاریخیِ عالم تجدد، دل در گرو آن عالم سپرده اند. به گفته ی دکتر داوری در صفحه ی 19 کتاب «فلسفه، ایدئولوژی، دروغ»:
«وقتی روحیه ی قدیمی و داعیه ی تجدد در کنار هم قرار گیرند، مسائل دشوار پیش می آید».
او در همان کتاب در ادامه می گوید:
«آدمی موجود مختار است اما هرکار که بخواهد نمی تواند بکند. مردم در تاریخ ها و دوران های تاریخی، اختیار ندارند که شئون تاریخی شان را به میل و هوس خود اختیار یا دست کاری کنند. اگر دین در عصر جدید به دین فردی و وجدانی تحویل شده است مردم با تصمیم های شخصی چنین وضعی را اختیار نکرده اند، بلکه بنای تاریخی شان بر این گذاشته شده و آن ها نیز در آن بنا اقامت کرده اند .... این هم قول ظاهربینانه ای است که عالم را مجموعه هایی از امور و اشیاء خوب و بد بدانیم و خیال کنیم که ما می توانیم همه ی خوبی ها و خوب ها را گرد آوریم و بدها و بدی ها را کنار بگذاریم.... کافی است با خود صفا کنیم و به خود راست بگوییم تا دریابیم که متأسفانه چنین قدرتی نداریم».
«توانایی های ما همواره و همیشه در هرجا یکسان نیست و مردمان به قدر توانایی های تاریخی خود از عهده ی کارها بر می آیند».
آقای دکتر داوری در مقاله ی مورد بحث، علت بی تاریخی یک ملت را عدم تعلقِ یک جامعه به نظم قدیم آباء و اجداد خود می داند و این نه بدان معنا است که مردم تعلق خاطری به دین و آیین خود ندارند، بلکه به این خاطر است که؛ «قواعد و رسومِ غالبِ زندگی کنونی همه ی مردم جهان، قواعد و رسوم تجدد است و به آسانی نمی توان نظم دیگری را جانشین آن کرد»، یعنی در عین داشتن خاطره ای مطلوب از زندگی آباء و اجدادی، ولی مطلوبشان وضعی است که جهان متجدد به آن رسیده است. این است آن تناقضی که موجب سرگشتگی جهان توسعه نیافته شده و ما باید با تأمل زیاد به این سؤال دکتر داوری جواب دهیم که در ادامه می پرسد: «آیا می توان آثار و شئون یک تاریخ را بر مبنای دیگر و مبانی تاریخ های گذشته قرار داد؟». او در صفحات 199 و 201 و 205 کتاب «فلسفه، ایدئولوژی، دروغ» می گوید:
«کسی که نمی خواهد فکر کند که میان بسط تکنولوژی و بینش و تفکر و فرهنگ و تاریخِ ملل و اقوام چه نسبت هست، او را مؤاخذه نمی توان کرد زیرا همه نمی توانند و نباید در این مسائل دشوار وارد شوند. اما کسی که نمی داند و مسئله را درنمی یابد و حکم می کند و حکم خود را قطعی و بقینی می پندارد، باید بیندیشد و پاسخ بدهد که این یقین را از کجا آورده است؟ اگر تحقیق کرده است باید بتواند از رأی و نظر خود دفاع کند اما این قبیل اظهار نظرها معمولاً حاصل و نتیجه ی پژوهش و تحقیق نیست بلکه .... اکتفا به ظاهر و تسلیم به قول مشهور است.»
می گوید: «علم و تکنولوژی بدون پشتوانه ی عقلِ تاریخی اش هرجا باشد پژمرده و بی جان است، پس باید به هویت رجوع کرد و از آن مدد خواست. آیا هویتی که باید تحقق یابد و هنوز بالقوه است می تواند پشتوانه ی علمِ تکنولوژیک و پیشرفت های اجتماعی- اقتصادی باشد؟»
و در صفحه ی 205 آن کتاب می گوید: «اشتباهی که در تاریخ غربی (در زمینه ی تفکر فلسفی و ادب فرهنگ غرب) روی داد، این بود که ذات بشر را در عقل جدید و در کوگیتوی دکارت دیدند و در نتیجه وجود و فهم و خرد خود را طبیعی و احیاناً مطلق دانستند و وقتی از حقوق طبیعی انسان سخن گفتند این حقوق قهراً به صاحب خرد جدید تعلق گرفت .... غرب وقتی به بیرون از جهان غربی نظر کرد نشان این عقل را نیافت و در نتیجه مردمی را که در خرد او شریک نبودند بشر طبیعی ندانست بنابراین برای آنان حقی هم نشناخت».
وقتی به سخنان فوق دقت شود، گوهر اصلی سخن دکتر داوری پیدا می شود که اگر در این مقاله می گوید: «ما تجدد را به عنوان یک تاریخ که با تفکر پدید آمده نمی شناسیم»، منظورش تفکری است که خرد بشر غربی را طبیعی می داند و حقوق بشر در این تفکر یعنی حقوق صاحب خرد جدید و می خواهد بگوید چگونه ما متوجه نیستیم لازمه ی پیشرفت غربی چنین عقلی است، شما چگونه راضی به چنین عقلی خواهید شد تا به دنبال آن نوع توسعه باشید که غرب با آن عقل پدید آورد؟ لذا در ادامه می گوید: «اصل پیشرفت یکی از اصول قوام بخش تجدد است». این جمله اگر درست فهم نگردد برعکس نتیجه می دهد و گمان می شود دکتر برای آن که ما را مفتخر به پیشرفت به معنای غربی آن بکند، دعوت به تجدد کرده است. در حالی که می گوید: «اصل پیشرفت با بشر جدید و امر وجود او پدید آمد». و آن نوع تلقی که عقل غربی از عالم و آدم دارد جزء لاینفک آن پیشرفت است و چگونه ما انتظار داریم با عقلی دیگر به آن نوع زندگی برسیم؟ و چگونه متوجه ریشه ی بحرانی نیستیم که در جهان توسعه نیافته به جهت غفلت از این موضوع حاصل شده که نه می تواند متجدد باشد و نه به شئون تاریخی خود نظر می کند.
می گوید:
«نگاهی که جهان توسعه نیافته به امور و اشیا دارد نگاه متعلق به گذشته است، اما این امور و اشیا به جهان جدید و متجدد تعلق دارند».
منظور دکتر را می توان در صفحه ی 221 کتاب «فلسفه، ایدئولوژی، دروغ» دنبال کنید که می گوید:
افق زمان در جهان های قدیم افق عالم ملکوت بود نه گشایش گاه آینده و لحظه ی آغاز زمان تاریخی. بسیاری از مردم جهان و از جمله مسلمانان و مخصوصاً شیعیان در عین حال که برای ساختن و پرداختن آینده برنامه ریزی می کنند در انتظار قدوم منجی غایب نیز هستند، این جا یک افق در سمت آسمان است و افق دیگر در جانب غرب قرار دارد. افق غربی نه فقط در چشم ما بلکه در هیچ جای دیگر چندان روشن نیست. پیدایش اندیشه ی پُست مدرن اعلام تیرگی این افق است و تیرگی افق مایه ی پریشانی و نومیدی و بی همتی مردمان می شود».
به نظر می رسد باید در فرصتی مناسب به این جمله ی دکتر فکر کرد که: «نگاهی که جهان توسعه نیافته به امور و اشیا دارد نگاه متعلق به گذشته است، اما این امور و اشیا به جهان جدید و متجدد تعلق دارند». با این حال باید از خود بپرسیم چگونه می توانیم با نگاهی که متعلق به گذشته است به امور و اشیائ جهان جدید نظر کرد؟ آیا امکان ارتباطی صحیح برای ما با امور و اشیاء جدید ممکن است؟
5- در آخرین فراز از ان مقاله به عنوان نتیجه گیری ما را متذکر این نکته ی مهم می کند که:
«هرکس به هر جا که بخواهد برود باید بداند کجا ایستاده است و به کجا می خواهد برود. با درک و فهم کجا بودن است که راهگشایی و رهروی ممکن می شود. این گمان که در همه جا و همیشه همه ی مردم قضایا را یکسان می فهمند، هیچ بنیادی ندارد یا بنیادش بر باد است. فهم جهان توسعه نیافته در برخورد با تجدد از ابتدا پریشان شده است.»
وقتی نکته ی فوق درست فهمیده شد بدون آن که بخواهد دولت ها را مخاطب این تذکر قرار دهد می گوید: «پس این مشکل را با گفتن و شنیدن نمی توان حل کرد»، بلکه باید به تاریخی نظر کرد که آن تاریخ، تاریخ ما است و با عقلی خاص جلو می رود. زیرا به گفته ی دکتر: «این جهان جدید قوامی دارد که با عقل و فهم جدید مناسبت دارد و چنان نیست که هرکس آن را هرجا و هر راهی که خواست ببرد».[3] به این معنا که مانند روشنفکرانِ محرک رضاخان گمان کنیم می توانیم جهان جدید را وارد ایران کنیم و متوجه نباشیم کجا ایستاده ایم و به کجا باید برویم.
در آخر می توان از مقاله ی مذکور این طور نتیجه گرفت؛ مشکل جهان توسعه نیافته تا زمانی که در حسرت غربی شدن قرار دارند بدون آن که متوجه تاریخ غرب جدید باشند، همچنان باقی است در حالی که راه کار ما چیز دیگری است که باید به آن بپردازیم تا به توسعه ی اقتصادی- اجتماعیِ لازم دست یابیم و در کنار آن در اصلاح نظم سیاسی و اداری و آموزشی موفق گردیم و نمونه ای باشیم در جهانی که همه از آشفتگی آن در رنج هستند و إن شاءاللّه از این طریق به سایر کشورها نیز متذکر گردیم که راز بی تاریخی خود را در کجا باید جستجو کنند.
آقای دکتر داوری در کتاب «فلسفه، ایدئولوژی، دروغ» می گوید:
«مردم غرب ... با امید قدرت و رسیدن به بهشت زمینی، تمدنی جهانگیر ساخته اند و البته در این راه دشوار در عین همکاری و هماهنگی در میان خود با یکدیگر (و مخصوصاً با دیگران) نزاع ها و اختلافات بسیار داشته اند. آن ها برای دوستی و دشمنی هم پیمان می شدند و ضامن پیمانشان آینده ی رفاه و صلح و امنیت بود که اکنون قدری از اعتبار افتاده است».
در جمله ی فوق روشن می کند رویکرد تمدن غربی چگونه بود و چرا وقتی رویکرد یک تمدن صرفاً دنیایی شد در انتها با آثاری از ناکامی خود روبه رو می شود. زیرا نسبت به معارف حقیقی حساسیت لازم را از خود نشان نداددر حالی که «در عالم اسلام نفوذ معرفت و فرهنگ چندان ریشه دار است که توجه به آن هرگز نمی توانسته است محو شود».[4] و لذا به گفته ی دکتر داوری: «تحولی که در نیم قرن اخیر در عالم اسلام پدید آمده به نفی ظلم و استعمار اکتفا نمی کند بلکه داعیه ی اثبات دارد و در اندیشه اثبات قدرت و ایجاد حکومتی است بناشده بر اساس دین که قانونِ عمل و رفتار و گفتارش باید عین احکام شریعت یا برگرفته و مأخوذ از آن باشد».[5] و این است راهی که ما باید از اول در رویارویی با غرب برای ورود در جهان جدید شروع می کردیم. مشکل ما آن است که متوجه این نکته ی مهم نشده ایم و به قول دکتر داوری:
«برای کسی که علم تکنولوژیک را با دین یکی می انگارد و یا میانشان توافق می بیند کار و راه چندان دشوار نیست. فی المثل برای کسی که حقایق علم جدید و اعتقادات دینی را از یک سنخ و در توافق با هم می بیند هیچ مشکلی برای تأسیس یک نظام اسلامی در این جهان وجود ندارد و کفایت می کند که حکومت های غیر دینی هرجا هستند سرنگون شوند و حکومت دینی به جای آن ها بنشیند.... وقتی اختلاف صرفاً به اختلاف سیاسی تحویل شود و در مورد علم و تکنولوژی و حتی اصول راهبر زندگی نیاز به تأمل احساس نشود.... اندیشیدن به افق آینده هم وجهی ندارد، زیرا اگر سیاست و حکومت، دینی شود، قدرت، سیاستِ مستقل از دین را محدود می کند و بالاخره آن را از میان می برد....»[6] غافل از این که با این کارها فقط می توان تغییرات سیاسی و اجتماعی محدودی را شکل داد. در هر انقلابی اول باید فکر کرد چه می خواهیم بکنیم. اصول حاکم بر وضع موجود چیزهایی است که پیش از تجدد هرگز در هیچ جا وجود نداشته و در افق عالم جدید پدیدار شده، وقتی می توان به اصل و هویت خود برگشت که در آن اصول بازخوانی کرد. آنچه باید مورد توجه قرار گیرد شیوه ی زندگی و نسبت آن با اصول بنیادی تاریخ این ملت است.[7]
آری در راستای برگشت به هویت خود و بازخوانی آنچه در دویست ساله ی اخیر بر ما گذشت باید به چند نکته ای که دکتر متذکر می شود توجه کرد و جواب داد. ایشان می گویند:
«مگر سیاست، می خواهد عالم قدیمی و نظمی را که از قدیم (در زندگی مردمان) باقی مانده است، حفظ کند، و مگر نمی خواهد به آن جا آب و برق و گاز و تلویزیون و کامپیوتر ببرد و حتی این ها در زندگی وارد شود علایق و شیوه ی زندگی و روابط مردمان و فضای فکری و اخلاقی شان دگرگون می شود.... وقتی مبارز دینی می گوید: مواهب جدید زندگی و پدیدآمدن وسایل آسایش و رفاه به همه تعلق دارد و به هیچ کشور و جامعه و قومی اختصاص ندارد، مگر سخن او به مقتضای عدل و رعایت حقوق مردمان به زبان نیامده؟ در این جا سه وضع ممکن است متصور شود. یکی این که با حفظ مبانی و ارکان جهان موجود بتوان جهان را دینی کرد. دیگر این که باید تا مدتی رسم مدارا با نظم موجود را پیشه گرفت تا وقت تغییر و دگرگونی اساسی فرا رسد و بالاخره وضع سوم این که مبانی و ارکان جهان جدید اقتضای همان سیاست و شیوه ی زندگی را دارد که در جهان رایج است. در وضع دوم و سوم تکلیف کم و بیش معلوم است، اما کسانی که در وضع اول قرار دارند نباید به اشکال های مهمی که در باب نسبت میان دین و شریعت و مبانی و اصول و قواعد و رسوم تجدد می شود بی اعتنا باشند و جمع مزایای دین و تجدد را که البته مطلوب است سهل بینگارند. زیرا این سهل انگاری .... چه بسا به خودفریبی و اشتباه گمان با یقین بینجامد و آثار اخلاقی بد از آن بزاید».[8]
راستی وقتی برق و گاز و تلویزیون و کامپیوتر وارد زندگی ما شود و فضای فکری و اخلاقی ما را دگرگون کند، آیا می توان با حفظ مبانی جهان جدید جهان را دینی کرد؟ یا باید رسم مدارا پیشه کرد و افق دیگری را مدّ نظر جامعه قرار داد تا شرایطِ تغییر فراهم شود؟ وگرنه با یک نگاه ساده انگارانه و چه بسا همراه با خودفریبی برای آشتی دادن قواعد تجدد با شریعت، نه به تجدد می رسیم و نه دینی برای مردم خود باقی می گذاریم. آیا دویست سال سرگردانی در هوای رسیدن به تجدد کافی نیست؟ ممکن است تصور شود دیگر کار از کار گذشته است و فرهنگ تجدد بر روح ها و روان ها طوری نفوذ کرده که تاریخ ما چیزی جز ادامه ی همین تاریخ تجددزدگی نخواهد بود. در حالی که ما هرگز نباید از این نکته ی مهم غفلت کنیم که اگر ما در انجام وظیفه ی خود کوتاهی نکنیم و مردم خود را متذکر این گونه موارد بنماییم، زندگی آن ها را وارد معنای دیگری از زندگی کرده ایم.
عرض خود را با این جمله ی آقای دکتر داوری پایان می دهم که می گویند:
«مگویید مگر مردم به این حرف ها گوش می کنند و معاش و معاد آنان به این حرف ها بستگی دارد؟ مردم در عمل، کاری به این حرف ها ندارند اما همه ی زندگی شان هم در اختیار خودشان نیست و جهان را به هر صورت که بخواهند نمی توانند در آورند، بلکه این معانی به زندگی آنان نظم و ترتیب و معنا می دهد و به این جهت بدون آن که بدانند در سایه ی این معانی به سر می برند».[9]
پی نوشت:
[1]- در آخرین سطور فراز شماره ی 4 مقاله می فرماید: گمان نشود که در این گفتار غرض، نفی و ردّ لیبرال دموکراسی و شعار مرگ بر آمریکا بوده است، این هر دو شعار جای خود دارند و آزادی کسانی که به یکی از آنها و احیاناً به هر دو قائلند باید محفوظ باشد، اما وقتی سیاست در این دو اصل خلاصه می شود، معلوم نیست که چه چیز دوام وضعی را که بتوان در آن مرگ بر آمریکا گفت ضمان می شود یا راه لیبرال دموکراسی را چگونه می توان و باید هموار کرد.
[2]- أمالي الصدوق، ص: 321
[3] - البته نباید تصور شود که دکتر داوری برای غرب جدید اصالت قائل است زیرا در صفحه ی 13 کتاب «فلسفه، ایدئولوژی، دروغ» می گوید: «برای غرب جدید پایانی قائلم». زیرا مبتنی بر سنت های اصیلی که در عالم جاری است قرار ندارد.
[4] - دکتر رضا داوری، «فلسفه، ایدئولوژی، دروغ»، ص 222
[5] - همان، ص 223
[6] - همان، ص 224
[7] - همان، ص 224، نقل به مضمون
[8] - همان، ص 226 و 227
[9] - همان، ص 259 و 260
- وبلاگ حبیب پورفرض اله
- بازدید: 898
- 0