نمونه هایى ازفضایل و سیره فردى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)

تاریخ ارسال:س, 02/12/1396 - 17:29
محمد رسول الله

احترام بزرگان
جریربن عبدالله گوید: چون رسول خدا مبعوث گردید، من به حضورش آمدم تا با او بیعت کنم، فرمود: یا جریر به چه منظوری پیش من آمده  ای، گفتم: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) آمده  ام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عبای خود را برای نشستن من به زمین پهن کرد. بعد به یاران خود فرمود: چون کسی که در میان قوم خویش محترم است پیش شما آید احترامش کنید: «اذا اتا کم کریم قوم فاکرموه»2
نهی از بدگویی
ابن مسعود گوید: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: کسی در پیش من از اصحابم بدگوئی نکند، می  خواهم وقتی که پیش شما می  آیم قلبم نسبت بشما آرام و بی دغدغه باشد: «قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): لا یبلغنی احد منکم عن اصحابی شیئا فانی احب ان اخرج الیکم و انا سلیم الصدر»3.
صبر و مقاومت
آنگاه که پسرش ابراهیم در حال جان دادن بود چنین فرمود: اگر فرزند در گذشته، برای پدر اجری نداشت و اگر این نبود که زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در این صورت بر تو محزون می  شدیم ای ابراهیم، بعد به گریه افتاد و فرمود: چشم اشک می  ریزد، قلب می  سوزد ولی جز آنچه خدا راضی باشد سخنی نمی گ وئیم و ای ابراهیم ما در فراق تو محزونیم : «و قال لابنه ابراهیم و هو یجود بنفسه: لولا ان الماضی فرط الباقی و ان الاخر لاحق بالاول لحزّنا علیک یا ابراهیم ثم دمعت عینه و قال: تدمع العین و یحزن القلب و لا نقول الا ما یرضی الرب و انّا بک یا ابراهیم لمحزونون: 7».
تواضع
روزی خواهر رضاعیش محضر وی آمد، حضرت چون او را دید شاد شد، عبای خویش را پهن کرد و او را در آن نشانید، با او سخن م  گفت و بر رویش می  خندید، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نکرد، گفتند: یا رسول الله با خواهرش رفتاری کردی که با برادرش نکردی با آنکه او مرد است؟!
فرمود: آن خواهر بر پدرش از این برادر نیکوکارتر بود. 10
پناه بردن به خدا
روزی به مردی از بنی فهد گذر کرد که بنده  اش را می  زد بنده در زیر شکنجه م ی گفت: اعوذ بالله، مولایش از او دست بر نمی  داشت چون حضرت را دید گفت: «اعوذ بمحمد» (صلی الله علیه و آله) به محمد (صلی الله علیه و آله) پنام می  برم، مولایش از زدن او دست کشید.
حضرت فرمود: به خدا پناه می  برد دست بر نمی  داری ولی به محمد (صلی الله علیه و آله) پناه می  برد دست بر می  داری؟!! خدا از محمد (صلی الله علیه و آله) سزاوارتر است که پناه آورنده  اش را پناه دهد، مرد گفت: برای خدا او را آزاد کردم: «هو حر لوجه الله» فرمود: به خدائی که مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنین نمی  کردی، چهره  ات با حرارت آتش جهنم مواجهه می  شد. «والذی بعثنی بالحق نبیا لو لم تفعل لواقع و جهُک حرّالنار»11.
مزاح
آن حضرت پیر زنی از قبیله اشجع را دید فرمود: پیر زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست و شروع به گریه کرد، بلال بن ریاح گفت: چرا گریه می  کنی؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پیر زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: یا رسول الله شما چنین فرموده اید؟
فرمود: آری، سیاهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گریه کرد، عباس عمومی حضرت آن دو را دید، سبب گریه  شان را پرسید، گفتند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چنین فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جریان را پرسید، فرمود: آری حتی پیرمردان هم به بهشت نمی  روند، عباس نیز مانند آن دو شروع به ناله و شیون نمود.
آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبید، قلوبشان آرام کرد و فرمود: خداوند پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را در بهترین شکل و قیافه زنده می  کند، همه در حالی که جوان و نورانی  اند داخل بهشت می  شوند «و قال: ان اهل الجنة جُرْدْ مُرْدٌ مُکَحّلوُنَ» 12.
ساده زیستی
امام صادق صلوات الله علیه فرمود: روزی علی بن ابیطالب (علیهما السلام) محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد، جامه آن حضرت کهنه شده بود، دوازده درهم به علی (علیه السلام) داد و فرمود: یا علی این پول را بگیر و برای من لباسی بخر، تا بپوشم.
علی (علیه السلام) فرمود: پول را به بازار آورده و پیراهنی به دوازده درهم برای آن حضرت خریدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا دید فرمود: یا علی این را خوش ندارم ببین فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمی  دانم؟ آنگاه به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) این را خوش ندارم، دیگری را می  خواهم، این معامله را اقاله کن.
فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پیش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پیراهنی بخرد، در راه کنیزی را دید که گریه می  کرد، فرمود: چرا گریه می  کنی؟
گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعی بخرم ولی پولم گم شده، جرأت نمی  کنم که پیش آنها بر گردم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چهار درهم به او داد و فرمود: به سوی اهل خویش برگرد.
آنگاه به بازار رفت و پیراهنی به چهار درهم خرید و پوشید و خدا را حمد کرد، چون از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، دید مرد عریانی در سر راه نشسته و می  گوید: هر که به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهای بهشت بپوشاند «من کَسانی کَساه اللّهُ من ثیاب اِلجنة» آن حضرت پیراهنی را که خریده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانید.
سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمی که باقی مانده بود پیراهنی خرید و پوشید و خدای عزّوجل را حمد کرد و به منزل برگشت.
ناگاه دید همان کنیز در راه نشسته، گریه می  کند، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمود: چه شده که پیش خانواده ات بر نمی  گردی؟! گفت: ای رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تأخیر کرده  ام می  ترسم مرا تنبیه کنند، فرمود پیشاپیش من برو، خانواده  ات را به من نشان بده.
کنیز ک در پیش رفت تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام علیکم یا اهل الدار» جواب نیامد، دفعه دوم فرمود: سلام علیکم جواب ندادند، بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و علیک السلام یا رسول الله و رحمة الله و برکاته.
فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب ندادید؟ گفتند: یا رسول الله سلام تو را شنیدیم، خوش داشتیم که کلام تو را بیشتر بشنویم.
حضرت فرمود: این دختر تأخیر کرده او را در اینکار مقصر ندانید، گفتند: یا رسول الله چون شما تشریف آورده  اید، او را آزاد کردیم، حضرت فرمود: الحمد لله، هیچ دوازده درهمی پر برکت تر از این ندیده  ام، خدا با آن، دو نفر عریان را پوشانید و انسانی را آزاد کرد. 13
کمک به دوستان و نیازمندان
جابربن عبدالله یکی از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پیوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهید گردید، او بعد از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بسر برد، اوست که با عطیه عوفی در اولین اربعین به زیارت ابا عبدالله الحسین (علیهما السلام) مشرف گردید و اوست که بقدری زنده ماند تا سلام رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را به امام باقر (علیه السلام) رسانید.
می  گوید: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در بیست و یک جنگ شرکت کرد، و من در نوزده تای آنها در رکاب ایشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در یکی از آن غزوات شتر من از رفتن درماند و خوابید، آن حضرت در آخر لشکریان حرکت می  کرد تا به بازماندگان یاری رساند و آنها را به مرکب خود سوار کند.
من در کنار شتر خویش ایستاده و می  گفتم: ای وای مادرم این چه شتر بدی است، در این هنگام رسول خدا رسید و فرمود: این شخص کیست؟ گفتم من جابر هستم پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله (صلی الله علیه و آله).
فرمود: چرا در اینجا مانده  ای؟
گفتم: شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستی داری؟ گفتم: آری. با چوب دستی به شتر زد و او را بلند کرد، آنگاه آنرا خوابانید و قدم بر دو بازوی آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه می  رفتم، آن شب بیست و پنج بار برای من استغفار کرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتی بر شتر او سبقت می  کرد.
در آن شب که با هم راه می  رفتیم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.
فرمود: آیا قرضی هم دارد؟ گفتم: آری. فرمود: چون به مدینه برگشتی وعده کن که با اقساط خواهی داد14 اگر قبول نکردند، وقت چیدن خرمایتان مرا مطلع کن. بعد فرمود: زن گرفته  ای؟ گفتم: آری. فرمود کدام را؟ گفتم: فلان زن بیوه را که در مدینه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتی که با تو بازی کند و تو با او بازی کنی؟
گفتم: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) هفت خواهر کم تجربه در منزل دارم، ترسیدم اگر دختری مثل آنها را بگیرم کار به اشکال کشد، گفتم: این زن بیوه و تجربه دیده با آنها بهتر می  سازد، فرمود: خوب کرده  ای، راه همانست.
فرمود: این شتر را به چند خریده  ای؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.15.
فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدینه حق سوار شدن داری، چون به مدینه برگشتیم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا در ادای قروض پدرش از آنها استفاده کند، سه «اواق» دیگر اضافه کن، شترش را نیز به خودش بده.
آنگاه فرمود: آیا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه کردی؟ گفتم: نه یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمود آیا داده شده؟ 16 گفتم: نه یا رسول اللّه. فرمود: مانعی نیست چون وقت چیدن خرمایتان رسید مرا خبر کن.
وقت چیدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشریف آورد و برای ما دعا کرد( و از خدا برکت خواست) خرما را چپدیم، به همه قرض ها کفایت کرد و بیشتر از آنچه آنها بردند، برای ما باقی ماند.حضرت فرمود: اینها را بردارید و پیمانه نکنید، آنها را برداشتیم و مدتی از آنها خوردیم .17
عبادت و مناجات شب
عبدالله بن سیار از امام صادق (علیه السلام) نقل می  کند: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شبی در منزل ام سلمه بود، او در اثنای شب بیدار شد، آن حضرت را در بستر نیافت، فکر کرد که به منزل بعضی از زنانش رفته است. لذا به جستجوی آن حضرت برخاست، حضرت را در گوشه  ای از منزل یافت که ایستاده و دست به آسمان برداشته و گریه می  کرد و می  گفت :
خدایا نعمتهای خوبی که بمن داده  ای از من مگیر. و مرا بخودم ولو بقدر چشم بهم زدن وامگذار. خدایا هیچ وقت مرا بشماتت دشمن و آدم بدخواه مبتلا مکن. خدایا هیچ وقت مرا به آن بدبختی که از آن نجاتم داده  ای بر مگردان .
«اللهم لا تنزع عنی صالح ما اعطیتنی ابداً، ولا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابداً، اللهم لا تشمت بی عدواً ولا حاسداً ابدا اللهم لا تردنی فی سوء استنقذتنی منه ابداً»
ام سلمه با شنیدن این سخنان به گریه افتاد و برگشت و به شدت می  گریست بطوری که رسول خدا با شنیدن گریه او برگشت و فرمود: ای ام سلمه علت گریه  ات چیست؟
گفت: پدر و مادرم بفدایت یا رسول الله، چرا گریه نکنم در حالی که تو با آن مقامی که از خدا داری و خدا گناه قدیم و جدید تو را آمرزیده  24از او می  خواهی که بشماتت دشمن مبتلایت نکند و تو را به نفس خودت ولو به قدر چشم بهم زدن وامگذارد و تو را ببدی که از آن نجاتت داده بر نگرداند و از تو هیچ وقت نعمت خوبی که داده نگیرد!!!
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در جواب فرمود: ای ام سلمه چه چیز مرا خاطر جمع می  کند، خداوند یونس بن متی را فقط به اندازه چشم بهم زدن به نفس خویش واگذاشت تا به سرش آمد آن بلائی که آمد «یا امّ سلمة ما یُؤمّننی و انّما و کل اللّه یونس بن متی الی نفسه طرفة عین فکان منه ما کان»25.
قاطعیت درمبارزه با گناه
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در سال دهم هجرت با مسلمانان به جنگ تبوک رفت، سه نفر از مسلمانان به نامهای کعب بن مالک و مرارة بن ربیع و هلال بن امیه، روی غفلت و اشتباه از آن حضرت تخلف کردند، رسول خدا بعد از برگشتن دستور فرمود: کسی با آنها سخن نگوید، زمین و زمان بر آنها تنگ شد، حدود 50 روز گریسته و به درگاه خدا ناله کردند تا آیه:
«و علی الثلاثة الذین خلّفوا حتی اذا ضاقت علیهم الارض بما رحبت و ضاقت علیهم انفسهم و ظنّوا ان الا ملجأ من الله الا الیه ثم تاب علیهم لیتوبوا ان الله هو التواب الرحیم»26.
 نازل گردید، توبه  شان قبول شد و جریان خاتمه یافت.
عبدالله پسر کعب بن مالک از پدرش نقل کرده که می  گفت: در هیچ جنگی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در آن شرکت داشت تخلف نکردم، مگر در جنگ تبوک.من در جنگ «بدر» هم نبودم ولی کسی برای نبودن در آن مورد عتاب واقع نشد، من در بیعت عقبه شرکت کردم و با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) با اسلام پیمان بستیم که در نظر من از «بدر» مهم تر بود.
در جنگ تبوک از همه وقت قوی  تر بودم، شرکت در جنگ برای من از هر وقت آسانتر بود، به خدا قسم پیش از آن برای من دو مرکب نبود، ولی در آن، دو مرکب داشتم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) خودش در آن جنگ شرکت کرد، در یک گرمای بسیار شدید، سفر دوری را در پیش گرفت، با دشمن بیشتری روبرو بود.
آن حضرت در جنگها مقصد خود را روشن نمی  کرد ولی در این جنگ از اول مقصدش را بیان فرمود، رسول خدا و مسلمانان آماده سفر می  شدند، من هم می  خواستم آماده شوم ولی آماده نمی  شدم، پیش خود می  گفتم: مانعی نیست من قادرم به فوریت آماده شوم.
بالاخره آن حضرت با مسلمانان از مدینه حرکت کردند، گفتم عیبی ندارد من هم آماده می  شوم، و بعداً به آنها می  رسم، اما کاری نکردم تا آنها از مدینه بسیار فاصله گرفتند، خواستم حرکت کنم و به آنها برسم اما موفق نشدم.
گاهی در شهر حرکت می  کردم، بعضی از منافقان را می دیدم که در مدینه مانده بودند از این جهت بسیار غمگین می  شدم زیرا می  دیدم فقط منافقان و صاحبان عذر در شهر مانده  اند.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) تا رسیدن به تبوک در مورد من سؤالی نکرده بود ولی در تبوک فرموده بود: کعب بن مالک چه شد؟! مردی از بنی سلمه جواب داده بود: لباس فاخر و تکبر او را از آمدن بازداشت، معاذبن جبل به آن مرد گفته بود: بد گفتی و سپس گفته بود: یا رسول الله (صلی الله علیه و آله) ما از کعب جز خوبی ندانسته ایم، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) دیگر سخنی نگفته بود.
روزی خبر رسید که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از تبوک برگشته و نزدیک است به مدینه برسد این سخن سبب اندوه من شد، فکر کردم دروغ بگویم و عذر جعل کنم، زیرا از خشمش در امان نخواهم بود، با کسان خویش در این رابطه مشورت کردم، گفتند: بزودی حضرت داخل مدینه خواهد شد، افکار باطل از مغز من رفت، صلاح را در آن دیدم که راست بگویم هر چه باداباد.
تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد مدینه شدند، عادتش آن بود که وقت برگشتن از سفر وارد مسجد می شد.27 دو رکعت نماز می  خواند و آنگاه برای پذیرائی مردم می  نشست چون چنین کرد، آنها که در جنگ حاضر نشده بودند آمدند و عذر می  آوردند که نتوانستیم در جنگ شرکت کنیم و قسم می  خوردند، آنها حدود هشتاد نفر بودند، آن حضرت عذر ظاهری آنها را قبول کرد و فرمود: از باطنتان خدا آگاه است و برای آنها از خدا مغفرت خواست.
در آن هنگام من پیش رفتم و سلام کردم، حضرت تبسمی توأم با غضب کرد، فرمود: جلو بیا، رفتم تا در کنار وی نشستم، فرمود: چرا تخلف کردی مگر مرکبت را نخریده بودی؟! گفتم: بلی به خدا قسم اگرپیش دیگری از اهل دنیا می  نشستم خوش داشتم که با عذر تراشی از غضب او در امان باشم، لیکن می  دانم اگر امروز دروغی بگویم که از من راضی شوی احتمال هست فردا خدا تو را بر من خشمگین کند، ولی اگر راست بگویم امیدوارم خدا از گناه من بگذرد. به خدا قسم هیچ عذری نداشتم و از هر وقت تواناتر بودم و شرکت درجنگ بر من آسانتر بود.
حضرت فرمود: این که گفتی راست است ولی برخیز و برو تا ببینم خدا درباره تو چه حکم خواهد کرد.
از محضر آن حضرت بیرون آمدم، مردانی از بنی سلمه در پی من آمده، گفتند: به خدا نمی دانیم که پیش از این تقصیری کرده باشی؟ چه مانعی داشت مانند دیگران عذر می  آوردی، استغفار رسول خدا سبب آمرزش دروغت می  شد؟ به قدری ملامتم کردند که خواستم پیش آن حضرت برگشته و گفته  هایم را تکذیب نمایم.
به آنها گفتم: آیا با کس دیگری نیز مانند من رفتار کرد؟ گفتند: آری، دو نفر نیز مانند تو اقرار کردند به آن دو نیز مانند تو گفته شد. گفتم: آن دو کیستند؟ گفتند: مرارة بن ربیع و هلال بن امیه، گفتم: عجبا!! دو مرد نیکوکار که در جنگ «بدر» شرکت کرده و مسلمان نمونه  اند؟! چون این را شنیدم دیگر پیش آن حضرت برنگشتم (ملعوم شد که پاکان حساب دیگری خواهند داشت).
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر نهی فرمود، مردم از ما دوری کردند، و نسبت بما عوض شدند، از این جهت زمین بر ما تنگ گردید فکر می  کردم مدینه همان مدینه سابق نیست، پنجاه شب کار چنین بود، اما آن دو نفر در خانه نشسته، مرتب گریه و ناله می  کردند، ولی من از آنها جوانتر بودم، از منزل خارج می  شدم، به نماز جماعت می رفتم، در بارزار حرکت می کردم ولی کسی با من سخن نمی  گفت.
من محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) می آمدم، سلام می  کردم، به خودم می  گفتم: آیا زبانش را حرکت داد و به سلامم جواب گفت یا نه؟ نزدیک آن حضرت می نشستم و او را زیر نظر می  گرفتم، چون به نماز می ایستادم بمن نگاه می  کرد، چون به او نگاه می  کردم فوری از من روی بر می  گردانید.
طول مدت مرا به تنگ آورد، روزی به باغ عموزاده  ام ابوقتاده رفتم، او از همه پیش من محبوبتر بود، از دیوار باغ بالا رفتم باو سلام کردم، جواب نداد، گفتم: ای اباقتاده تو را به خدا قسم می  دهم آیا می  دانی که من خدا و رسولش را دوست دارم؟ او جواب نگفت.
سه دفعه سؤال را تکرار کردم در سومی گفت: خدا و رسولش بهتر می  دانند. اشک در چشمانم حلقه زد، برگشتم و از دیوار بیرون رفتم.
روزی دربازار مدینه بودم، مردی از اهل شام که برای تجارت آمده بود، ندا می  کرد کعب بن مالک را بمن نشان دهید اهل بازار بمن اشاره کردند، او پیش من آمد و نامه  ای به من داد، نامه از پادشاه غسّان بود، نوشته بود: به من خبر رسید که رفیق تو از تو قهر کرده است ،خدا تو را درخانه ذلت قرار نمی  دهد، پیش ما بیا تا با تو خوبی کنیم .
گفتم: این هم یک نوع امتحان است، از اسلام ببرم و به دامن کفر پناه برم، لذا نامه را در آتش سوزاندم.
چهل روز بود ه در تب و تاب می  سوختم نماینده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پیش من آمد که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) می  فرمایند از زن خود دوری کن. گفتم: او را طلاق بدهم؟ گفت: نه فقط با او نزدیکی نکن، به دو نفر رفیق مبغوض من نیز چنین دستور داد.
من به زنم گفتم: برو پیش پدر و مادرت و در نزد آنها باش تا خدا چه حکمی کند، زن هلال بن امیه پیش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمد که یا رسول الله او پیرمردی است ،خدمتکاری ندارد آیا اجازه می  دهی باو خدمت کنم؟ فرمود: مانعی ندارد ولی به تو نزدیک نشود، زن گفت: به خدا او چنین حالی ندارد، از اول پیشامد ،کارش گریه کردن است .
بعضی از خانواده  ام به من گفتند: تو هم از حضرت اجازه بگیر تا زنت تو را خدمت کند، گفتم: به خدا اجازه نخواهم خواست، نمی  دانم چه جوابی خواهد داد، من که جوان هستم. ده شب این جریان ادامه داشت تا مدت تحریم به پنجاه روز رسید.
صبح روز پنجاهم نماز صبح را خواندم و در پشت بام بودم، در همان حال که نشسته و خدا را ذکر می  کردم، زمین و وجودم بر من تنگ شده بود، شنیدم که مردی با صدای بلند در بالای کوه «سلع» فریاد می کشید: ای کعب بن مالک مژده  ات باد. از شنیدن این صدا به سجده افتاده و دانستم که فرجی حاصل شده است.
 رسول خدا اعلام کرده بود که خدا به ما عنایت فرموده و توبه ما را قبول کرده است، مردم به بشارت من و دو رفیقم آمدند، اسب سواری این خبر را به من آورد، لباس خویش را براو پوشاندم، خود دو لباس عاریه پوشیده، به محضر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) آمدم، مردم فوج فوج پیش من می  آمدند، قبول شدن توبه  ام را تبریک می  گفتند.
داخل مسجد شدم، حضرت در آنجا نشسته، مردم اطرافش را گرفته بودند، طلحة بن عبیدالله برخاست و با من دست داد و تبریکم گفت، من بر رسول خدا سلام کردم، آن حضرت که شادی در قیافه  اش آشکار بود فرمود: بشارت باد تو را به روزی که از وقت بدنیا آمدن بهتر از آنرا ندیده  ای «أَبْشِر بخَیرِ یومٍ مرّ علیک منذ ولدتْک اُمّک».
گفتم: آیا این بشارت از جانب خداست یا رسول الله یا از جانب شما؟ فرمود: نه بلکه از جانب خداست، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چون شاد می  شد صورتش مانند قرص قمر می  درخشید و ما این حال را از آن حضرت می  دانستیم.
آنگاه گفتم یا رسول الله همه ثروتم را در راه خدا و رسول می  دهم فرمود قسمتی را برای خودت نگاه دار که بهتر است، گفتم: فقط سهمی که در خیبر دارم برای خود نگاه می  دارم، بعد گفتم یا رسول الله خدا بوسیله راستگوی و توبه  ام مرا نجات داد. همانا آننکه تا هستم دروغ نخواهم گفت...
خدا در این رابطه آیه «لقد تاب الله علی النبی و المهاجرین... و علی الثلاثة الذین خلفوا... و کونوا مع الصادقین» (توبه 117 - 119 را نازل فرمود.
این جریان در صحیح بخاری جزء ششم باب اول نقل شده، ما از آنجا ترجمه کردیم، و در صحیح مسلم ج 2 ص 500 -505 باب حدیث توبه کعب بن مالک و در مسند احمد ج 3 ص 457 نیز منقول است و در بحار ج 21 ص 219 بطور مختصر از تفسیر قمی نقل کرده است.
-----------------------
پی نوشت ها
1- روضة الواعظین 448 مجلس 59.
2- مکارم الاخلاق ص 25.
3- مکارم الاخلاق ص 17.
4- مکارم الاخلاق ص 25.
5- کافی ج 6 ص 18 باب الاسماء والکنی.
6- تحف العقول ص 37.
7- اصول کافی 2 ص 183.
9- بحار ج 16 ص 281 - 282.
10- بحار الانوار ج 16 ص 295.
11- روضة الواعظین ص 495 مجلس 74، علامه مجلسی آن را در بحار ج 16 ص 214 از خصال و امالی صدوق نقل کرده است و در آنجاست که دوازده درهم را کسی به حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) آورد و او به علی (ع) داد.
12- عبارت عربی «فقاطعهم» است یعنی با آنها مقاطعه کن به نظر می آید منظور اقساط باشد.
13- عبارت عربی «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گوید: «الاوقیة: سدس نصف الرطل».
 14- عبارت عربی «أتُرِکَ وفاًء» است .
15- مکارم الاخلاق طبرسی؛ ص 20 فصل 2، علامه مجلسی نیز آن را در بحار ج 16 ص 233 از مکارم الاخلاق نقل کرده است .
16- آنها کافر حربی بودند، این عمل به مقتضای شریعت اسلام بود.
17- سیره حلبیه ج 3 ص 224.
18- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغانی.
19- رکوسی دینی بود میان نصرانیت و صابئین.
20- مرباع مالیاتی بود که رؤسا از قبائل می گرفتند.
21- سیره ابن هشام ج 4 ص 228.
22- اشاره است به «لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر» فتح: 2.
23- تفسیر برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسیر علی بن ابراهیم قمی.
24- یعنی خدا توبه کردبر آن سه نفر که از جنگ باز داشته شدند، تا چون زمین بر آنها با آن فراخی تنگ شد، دلشان نیز بر آنها تنگ گردید، دانستند که پناهی از خدا نیست مگر خود خدا، سپس خدا به آنها توبه کرد تا توبه کنند خدا تواب و رحیم است سوره توبه: 118.
 25- در روایات هست که به وقت آمدن، اول به خانه فاطمه علیها السلام تشریف می برد.
26- اکنون داخل شهر است.
27- شهری است از شهرهای یمن از طرف مکه معظمه.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • نشانی صفحه‌ها وب و پست الکترونیک بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
لطفا پاسخ سوال را بنویسید.

مطالب مرتبط