اسارت، روایت صبر
با خون دل از دیده وضو خواهم کرد
با صاحب عشق گفت و گو خواهم کرد
این جان که به رسم عاریت داد مرا
بی چون و چرا نثار او خواهم کرد
...اسارت، قصه ی زندگی همه ی آدم ها در این کره ی خاکی است و آزادی و بازگشت، خیالی است که فراموش می شود و زندگی، با این رنج بودن سپری می شود. اسارت نیز جبهه ای دیگر بود، برای زنانی که جوانی خود را به انقلاب و جنگ پیوند زده بودند، جبهه ای پر از تنهایی، انتظار و سکوت... .
با آغاز جنگ بسیاری به جبهه رفتند. در این عرصه، زنان تنها پشتیبان پشت جبهه و حامی فکری و عاطفی نبودند، بلکه خود نیز در خط مقدم می جنگیدند. در روزهای اول جنگ و مقاومت 45 روزه ی خرمشهر، در امدادهای پزشکی و پرستاری، در بیمارستان های صحرایی و بالاخره در اسارت... .
وقتی عشق وجودت را فرا گرفت، زن و مرد فرقی نمی کند. وقتی انقلاب، امام و جنگ در تار و پودت رخنه کرده باشد، زن هم که باشی، به پاس حرمت عشق به ولایت، تا مرز بی کرانه ها پیش می روی... تا مرز اسارت، وحشت، شکنجه و ترس... .
4 دختر ایرانی که بزرگ ترینشان 24 ساله بود و کوچک ترین آن ها 17 ساله، در همان روزهای آغازین جنگ، مهر و آبان 59، به اسارت دشمن در می آیند; فاطمه ناهیدی، مریم بهرامی، معصومه آبادی و حلیمه آزموده. فاطمه ناهیدی، زودتر از بقیه اسیر شده بود. جنگ که شروع شد، او هم آمد. دختری 24 ساله که مامایی خوانده بود و به مناطق محروم سفر می کرد. در روستاهای اطراف بم بود که خبر آغاز جنگ را شنید و برای کمک های درمانی عازم مناطق عملیاتی شد... .
خانم ناهیدی می گوید: «دو ماه از اسارتمان گذشته بود. محرم فرا رسید. تصمیم گرفتیم شب ها عزاداری کنیم. شب اول ماه یک ربع سینه زدیم و حسین حسین کردیم. شب های دیگر هم همین طور. در سلول را باز می کردند و به تماشای ما می ایستادند. می دانستند که این کارشان چقدر ما را آزار می دهد. عربده می زدند، تهدید می کردند، به در و دیوار می زدند، ما صدایمان را بلندتر می کردیم که صدای آن ها را نشنویم. دهه ی اول محرم را عزاداری کردیم. فردای روز عاشورا از صبحانه خبری نشد. این تنبیه هاشان خوب بود، ولی هیچ چیز مثل شکنجه های روحی عذاب آور نیست...» .
صدای فریادی آن ها را می پراند. کسی را شکنجه می کردند. پشت در سلول، آن ها او را می زدند; آن قدر که از صدا بیافتد. بعد سکوت بود و تاریکی و صدای کشیده شدن تنی سنگین روی کف راهرو. گاهی صدای مته برقی که به سر کسی فرو می شد، با صدای ناله همراه می شد. انگار همه ی رگ و پیشان کشیده می شد. تنگ هم کنار سلول می نشستند. بعضی وقت ها بی طاقت می شدند. جیغ می کشیدند تا آن ها دست از شکنجه بردارند، اما وحشت این لحظه ها تا مدت ها می ماند... .
خانم آبادی اسیر 17 ساله ی این گروه، در مورد نحوه ی اسارت خود می گوید: «... می خواستیم برای کمک به مجروحین به بیمارستان صحرایی برویم. بیمارستان نزدیک آبادان بود. 20 روز از جنگ گذشته بود. تقریبا 20 مهر بود. با ماشینی که به سمت آبادان می رفت، همراه با چند برادر دیگر حرکت کردیم. تقریبا 9 کیلومتری آبادان بود که از دور یک سری سرباز دیدم که لباس های سپاهی به تن کرده بودند. با آرپی جی به طرف ماشین شلیک کردند. ماشین ایستاد. شیشه ی ماشین را پایین کشیدم و متوجه شدم که عربی صحبت می کنند. بعد به یکی از برادرها گفتم: این ها که عربی صحبت می کنند. او در جواب گفت: «خواهر همه ی ما اسیر شدیم، این ها عراقی هستند» . گفتم: پس تو ما را آوردی تحویل عراقیا دادی... فقط می شنیدم یکی از آن ها به عربی می گفت: «قم قم » . ولی من فکر کردم که می گوید گم شو، گفتم: این چقدر بی ادبه. می گه گم شو! یکی از برادرها در جواب گفت: نه خواهر می گه بلند شو. همراه خانم بهرامی بودم، او هم برای کمک آمده بود. از ماشین پیاده شدیم. دیدم تعداد زیادی اسیر ایرانی در آن جا هستند. ما را در گودال بزرگی که تعداد زیادی اسیر در آن بود، نشاندند و با سیم دست و پای ما را بستند...»
حکایت اسارت، چیز غریبی است. برای ما که طعم غربت را نچشیده ایم، غریب است و دهشتناک; برای دخترانی که نه جنگ را دیده اند و نه پیامدهای آن را. اما چگونه است که دختری 17 ساله، دانش آموزی که تا همین چند روز پیش مشغول تحصیل بوده است، چونان ذره ای به دنبال مولای دل خویش، پا به عرصه ای می گذارد که هیچ کس آن را شایسته ی یک زن نمی داند.
تصور آن هم در ذهن نمی گنجد که 4 دختر، بتوانند آن چنان مردانه در مقابل دشمن بایستند که حتی از یک مرد نیز انتظار نمی رود: «... به خاطر آن که ما را در زندان سیاسی الرشید بغداد نگه داشته بودند اعتراض کردیم، ولی اعتراضمان به جایی نمی رسید. رییس زندان فقط وعده می داد. هر چهار نفر تصمیم گرفتیم که اعتصاب غذا کنیم، تا ما را به اردوگاه اسرا منتقل کنند و بتوانیم با صلیب سرخ ارتباط پیدا کنیم و برای خانواده هایمان نامه بنویسیم. می دانستیم که به عنوان یک زن حق ماست... با نخوردن غذای جامد و بعد مایع، اعتصاب را شروع کردیم. هر روز از زیر در اعلام می کردیم که ما چهار دختر ایرانی هستیم که به این دلیل اعتصاب غذا کرده ایم تا شاید به گوش برادران هم برسد. یک هفته از اعتصاب ما گذشت، ولی احساس کردیم که برای عراقی ها زیاد مهم نیست. شاید فکر می کردند، چون با هم هستیم و یا آذوقه ی ذخیره در سلول داریم، اعتصاب کردیم. بنابراین ما را از هم جدا کردند... خانم ناهیدی در همان سلول ماند و من و خانم بهرامی را به یک سلول دیگر انتقال دادند و خانم آزموده را هم به جای دیگر. وقتی فهمیدند فایده ندارد و ما دست از اعتصاب برنمی داریم، ما را دوباره پیش هم برگرداندند. تقریبا روزهای هفدهم یا هجدهم اعتصاب بود که دشمن احساس کرد موضوع جدی است. به همین دلیل سعی می کرد با ایجاد تنوع در غذا یا زیاد کردن آن ما را به خوردن تشویق کند، ولی فایده ای نداشت، ما تصمیم مان را گرفته بودیم.
دیگر به حال بیهوشی افتاده بودیم، نای ناله کردن هم نداشتیم. حتی برادران از سلول های کناری مورس می زدند که دیگر بس است. خونریزی معده می کنید، فایده ای هم ندارد. ولی ما باز هم ادامه دادیم. تا این که ما را به بیمارستان الرشید انتقال دادند. دیگر از حالت عمودی به افقی تبدیل شده بودیم. حتی نمی توانستیم دست و پای خود را تکان بدهیم، 19 روز اعتصاب غذا واقعا کار مشکلی بود. این جا بود که فهمیدند، نمی توانند ما را از تصمیم خود منصرف کنند. بالاخره با صلیب سرخ ملاقات کردیم و ما را به اردوگاه موصل انتقال دادند. عجیب بود که موقع ورود ما به آن جا، برادران اسیر صلوات و تکبیر می فرستادند و به ما خوش آمد می گفتند. باور نمی کردیم که آن ها هم از حال ما باخبر باشند... .
روزی که با صلیب ملاقات کردیم، به ما یک قرآن دادند، آن چنان قرآن را می بوسیدیم و می بوییدیم که صلیبی ها می پرسیدند: این کتاب چیست؟ به جای آن که به فکر نامه نوشتن به خانواده های مان باشیم، قرآن را دست به دست می کردیم و اشک می ریختیم...» .
انتظار، یعنی ماندن به امید آزادی; انتظار برای دخترانی که در سلولی تنگ، تاریک و نمور، با وجود موش و حشرات موذی بدون نور آفتاب، کتک خوردن و کابل خوردن و آزارهای روحی را تحمل می کردند... .
چگونه است که اینان حتی بیشتر از مردان تاب می آوردند؟ به جز عشق و ایمان راسخ، چه چیز می تواند چنین قدرتی را در اختیار انسان بگذارد که این روزهای غم آلود را تاب بیاورد؟
«... بدتر از همه آزارهای روحی بود، قبل از این که یادبگیریم با سلول های مجاور مورس بزنیم و اطلاعات بگیریم، عراقی ها به ما می گفتند که به فلان شهر رسیدیم، داریم به تهران می رسیم و همین روزها آن جا را هم می گیریم. موقع دعا خواندن و عزاداری محرم عربده می کشیدند تا صدایمان به گوش سلول های مجاور نرسد. مسخره مان می کردند. می گفتند شما زن نیستید، وحشی هستید. چون به آن ها توجه نمی کردیم. یک بار که سلولمان موش داشت، وقتی سرباز دریچه ی سلول را باز کرد، موش را به جانش انداختیم! ...»
و انتظار برای کسی که امیدی به آزادی ندارد چیز غریبی است... «باور نمی کردیم آزاد بشویم. از بس سختی کشیده بودیم، موقع آزادی هم با احتیاط رفتار می کردیم. از ترس این که دروغ باشد و وعده ای توخالی. چون بارها به ما وعده داده بودند.
در ایام پیش از آزادی خواب دیدم که هنوز در زندان الرشید هستیم و سرباز در می زند تا غذای ما را بدهد. خواب دیدم می خواهند صبحانه بدهند، ولی به جای سرباز عراقی مادرم پشت دریچه ی سلول بود و داشت به من نان گرم می داد. دستم از حرارت نانی که به من می داد می سوخت. 40 نان به من داد و من فکر می کردم که باز هم از مادرم بگیرم تا برای روزهای بعد کنار بگذاریم، ولی مادرم گفت نه 40 تا کافیه. این عدد چهل برایم خیلی عجیب بود. دوران اسارت ما 40 ماه طول کشید و بهمن ماه سال 62 آزاد شدیم.
آزادی ام را دیر باور کردم. شاید روزهای زیادی می گذشت، اما من هنوز در عالم اسارت بودم. بهانه بقیه را می گرفتم که هنوز در اسارت بودند. می گفتم دیگران که آزاد نشده اند» .
و آزادی، کلمه ی مقدسی است که وقتی به وقوع می پیوندد، حیرت می کنی و دلت غمین جا گذاشتن یاران است.
انتظار گاهی زود به پایان می رسد و تنها به آمدنی و رفتنی خلاصه می شود ولی گاه طولانی است و چون کوره ی گداخته ای جانت را به آبدیدگی فولاد می کند...
اسارت نیز روزی به پایان می رسد، اگر پیش از آن دلت را از ظواهر دنیا آزاد کرده باشی... و منتظر باشی تا روز وصال برسد، وصال آن مولایی که آمدنش، هزاران هزار اسیر قفس تن را رهایی می بخشد و انتقام خون هزاران شهید را خواهد گرفت و... روزی این عالم را از عدل و داد خویش پر می کند.
تا ره به حریم پرده ی دل نبری
از خرمن وصل یار، حاصل نبری
گر خضر شوی و آب حیوان نوشی
زین بحر عظیم، ره به ساحل نبری
منابع:
1. دوره ی درهای بسته، به روایت اسیر شماره ی 5533: فاطمه ناهیدی، انتشارات روایت فتح.
2. منابع تصویری و مکتوب مؤسسه ی روایت فتح.
--------------------------------------------------------
منبع نشر: شمیم یاس - مرداد 1381، پیش شماره 13 - اسارت، روایت صبر
- وبلاگ سردبیر ضیاءالصالحین
- بازدید: 995
- 1