فطرت / جلسه ی پانزدهم
در ادامه بحث فرق بین دنیا و زندگی دنیایی، رسیدیم به اینكه این عالم، آیات حقایق هستند كه اهل معرفت، به بركت پاكی نفس، هر چه كه در این عالم می بینند، متوجه به حقیقت آن می شوند و مجاهده می كنند تا به آن حقیقت برسند. اگر این مجاهده، قدرت پیدا كند و این نورانیت، قوی بشود، می رسد به آنجا كه دیگر در این عالم، هیچ چیز مستقلی را به عنوان موجود مستقل نمی بیند. و هر چه را می بیند، در نور می بیند، نه در آینه. در آینه های ظاهری هم همین است. اگر فرد سطحی نگاه كند، تصویری را كه می بیند، در آینه می بیند. اما اگر دید، عمیق تر باشد، می بیند كه آنچه را كه می بیند، در نور می بیند و می بیند كه آن شیشه بی خاصیت و كدری بیش نیست. آنچه كه هست، در نور هست.
آنهایی كه به پاكی قوی تر می رسند، هرچه كه در این عالم می بینند، می بینند كه در اینجا هیچ استقلالی وجود ندارد. تابش نور وجود است بر عدم و از عدم، یك نمودی پیدا می شود. برای درك، می توان سایه را مثال زد كه كاملاً محسوس است كه چگونه نور در عدم، ایجاد سایه می كند و این سایه، یك چیز بسیار عجیب است. آنقدر قابل دقت و توجه است كه قرآن، مخصوصاً در مورد سایه، بیاناتی فرموده و به صورت های مختلف، در نقش سایه و شناخت سایه، مطالبی فرموده كه بسیار قابل دقت است. حتی در سایه های بهشتی، در جهنم و در همین عالم. همین سایه كه ما به حسابش نمی اوریم، شگفتی های عجیبی دارد كه ما را به آن، رهنمون می شود. در آیه 81 سوره نحل می فرماید: «وَ اللَّهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمَّا خَلَقَ ظِلالاً». «خداوند برایتان قرار داد از هر چیزی كه آن را خلق كرد، سایه هایی.» مرحوم علامه طباطبایی رضوان الله تعال علیه، در مورد به كار بردن لفظ "جَعَلَ" در این آیه می فرماید: «چرا نفرموده سایه را خلق كرد؟ بلكه فرمود در آن چیزهایی كه خلق كرد، سایه قرار داد، تا بفهماند كه سایه یك امر عدمی است و خلقی نیست و به خلق موجودات دیگر پدید می آید، نه خلق مستقل. خودمان هم دقت كنیم، واضح است كه تاریكی محض، یك امر عدمی است. یعنی عدم نور. و از طرف دیگر، این سایه، خود آن تاریكی محض نیست و نور هم نیست. نه به آن نور می شود گفت و نه تاریكی محض. یك چیزی است كه به بركت تابش نور بر آن تاریكی محض، آن سایه نمود پیدا می كند و این سایه، موجودیتش، مستقل نیست. یك وضع خاصی دارد: نسبت به تاریكی محض، اظهار وجود می كند، اظهار منیت می كند و می بالد كه من هستم. اما همان كه متوجه نور می شود، سرشكسته می شود و تمام عدم هیچ بودن [خود] را توجه می كند. سایه كجا، نور كجا؟!
پس، از تابش نور به فضای تاریكی محض، یك نمودی به نام سایه پیدا می شود كه نسبت به تاریكی محض، نمود دارد و اظهار وجود و استقلال و منیت می كند. اما نسبت به نور، برعكس، عدم بودنش و هیچی بودنش و كاملاً ذلتش محسوس است. پس می شود یك چیزی كه ظاهراً باشد، اما در عالم واقع، نیست [نباشد!]. این سایه، چیزی عجیبی است. خداوند در آیه دیگر در مورد سایه می فرماید:
« أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّكَ كَیفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شاءَ لَجَعَلَهُ ساكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَیهِ دَلِیلاً. ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَینا قَبْضاً یسِیراً.» (فرقان 45 و 46) این چند آیه، فقط درباره سایه است. قرآن به آن عظمت كه یك حرف هم اضافی صحبت نمی كند، [این چند آیه را فقط درباره سایه بیان می فرماید]: مگر نمی بینید قدرت پروردگارتان را كه چگونه این سایه را كشید و اگر می خواست البته آن را به صورت ساكن قرار می داد. (نه كشیده می شود و نه كوتاه می شد. مثل دیواری كه ثابت است). سپس برای آن قرار دادیم، خورشید را دلیل. (یعنی اگر تابش خورشید نبود، چیزی به نام سایه، وجود نداشت. هر چه هست، وجود سایه، به دلالت تابش خورشید). سپس ما همان سایه را گرفتیم و قبض كردیم، قبض كردنی بسیار آسان و بی سروصدا. البته آیه های قبلی، [قبل از این دو آیه] در مورد هدایت است و این بحث نور و ظلمت، معنای بسیار گسترده ای دارد. اما در این قسمت آیه، بحث موجود و وجود را مطرح می كند. «ثُمَّ قَبَضْناهُ إِلَینا قَبْضاً یسِیراً» یعنی آن را طوری به طرف خودمان كشیدیم كه هیچ و نابود كردیم. اما این، در ظاهر امر است. شما خیال می كنید كه از بین رفت و شب، سایه تمام شد. خیلی باید معرفت را بالا ببرید و از این دیدگاه ضعیف و كوته فكرانه دربیایید كه تمام شد. همین سایه، آمد به سمت ما، پیش ما (...إِلَینا قَبْضاً یسِیراً) آن هم با سادگی و بی سروصدا. كجا رفت؟ چیز عدم نداریم به آن معنا. [كه بگوییم نیست و نابود شد.] می فرمایند: همین عالم ماده، همین عالم «مد شده»، همین عالمی كه كه كشیدگی و طول و عرض پیدا كرده، به نظر ما یك موجود مستقل به حساب می آید. ما خیال می كنیم كه این تصویر در آینه است. آنجا فقط نور است. می فرماید نور هستی تابش می كند بر عدم مطلق و موجود، نمود پیدا می كند. پس ما در عالم هستی، یك نوری داریم كه البته این نور درجاتی دارد. « اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ». بزرگان [در این باره] مطالب مفصلی فرموده اند. در دعای شریف جوشن كبیر هم بند مخصوصی در مورد نور داریم.
یكی از درجات نور، همان نور وجود است. وجود، یك نور بیشتر نیست. وقتی به عدم تابش می كند، موجود، نمود پیدا می كند. موجود زیاد است. موجودات بی شمارند. موجودات، همچون سایه هایی هستند كه از نور وجود، نمود پیدا كرده اند.
به عبارت دیگر، نور وجود نگوییم. بگوئیم نور هستی. نور هستی یكی بیش نیست. اما هست ها، بی شمارند. پس ما نمی توانیم یك موجودی پیدا كنیم كه مستقلاً خودش باشد. این نمود وجود نور است. «هستی» [یكی هست]. نمی توانیم پیدا كنیم كه منهای تابش نور هستی، «هست» باشد. [منهای آن] همان لحظه، نیست می شود. كاغذ، نسبت به عدم نمود دارد. اما نسبت به تابش نور، هستی نیست. به دلالت نور هستی، هست شده؛ نه اینكه [خودش وجود مستقل باشد]. و این نه عدم و نه نور هستی مطلق است و شده «هست». خود ما «هست»یم، نسبت به عدم، بله احساس وجود می كنیم. یك شیئی هستیم بالاخره. اما مطلق هسیت نیستیم. تمام موجودات عالم [هم همین طورند]. پس اگر تا بخواهیم نور وجود را از موجود، بگیریم، این عدم است و موجودی در كار نیست. پس این موجوداتی كه در اثر تابش نور هستی، از عدم كنده شده اند، همیشه ثابت نیستند. این ها قبض می شوند و قبضشان، بسوی ماست. در بین این موجودات، این انسان است كه می تواند ذات نوری خودش را بفهمد. موجودات دیگر از درك آن عاجزند. این ستونی كه سایه دارد و [سایه اش] بزرگ و كوچك می شود؛ اما هیچ نمی فهمد كه سایه دارد و تازه بزرگ و كوچك هم می شود. نه تنها ستون، بلكه درخت كه بالاخره روحی دارد. این هم از درك آن عاجز است. همچنانكه از درك وجود خود هم عاجز است. حتی حیوانات كه درجه وجودی بالاتری دارند، این ها هم از درك این معنا عاجز هستند. نه از موجودیت خودش كه «نور وجود بر من تابش كرده» [آگاه است] و نه از سایه خودش. این انسان است كه می فهمد: «عجب! من سایه ام در صبح، یك جوری بود. ظهر و عصر و... یك جور دیگر بود و شب، نیست شد و اگر این [موضوع] را آگاهی می تواند پیدا كند، می تواند به موجودیت خودش كه من از تابش نور به عدم، موجود شده ام، [پی ببرد].
و یك حقیقت دیگر این كه هرقدر به نور نزدیكتر، بشود، سایه اش كمرنگ تر می شود. تا جایی كه به خود نور برسد. اما می فهمد كه «من كمرنگ ترین سایه هم باشم، بالاخره تا به خود نور برسم، فرقی دارم.» این انسان، می تواند طوری به نور نزدیكتر بشود و كمرنگی تاریكی عدم را احساس كند، برخلاف موجودات دیگر.
اما این نور وجود، نور آفتاب نیست كه گرما و اثرات ظاهری دارد. هرچه درجات وجود، قوی تر می شود، «موجود» هم نسبت به آن به درجه وجودی بالاتزی می رود. اینكه نبات چیزی دارد كه سنگ ندارد، این به خاطر همان تابش نور وجود است. یعنی ابعاد وجودی، هرچه قوی تر می شود، شگفتی های دیگری در آن ظهور می كند كه در سنگ و كلوخ نبود. و همچنین گیاه، نسبت به حیوان، خیلی از ابعاد وجودی را ندارد. پس هرچه درجه وجودی، در آن موجود، شدت پیدا می كند، ابعادی در آن ظهور می كند كه در دیگری نیست.
مثلاً یك حیوان، تشنگی را حس می كند اما گیاه، اگر تنشه هم باشد، حس نمی كند. اینكه از این حس تشنگی، عذاب می كشد و وقتی آب می خورد، لذت می برد. این لذت، یك چیز دیگری است كه آن گیاه، ندارد. هر كدام این ها، درجاتی است از آن وجود كه هر چه قوی تر می شود، آن آثار، قوی تر می شود. با دید تحقیقی، این یك تفاوت بسیار شگفتی است.
مثلاً می بینیم كه حیوانی مثل شتر، سرما را می فهمد و می فهمد كه مثلاً اینجا سرد است. اما 50 سال هم سرما بماند، نمی فهمد كه اگر در را ببندیم، اینجا گرم می شود. تازه چشم به آن بزرگی هم دارد! و هزاران سال هم از نسل او گذشته. اما باز هم نمی فهمد. در خالیكه این را یك بچه هم می تواند بفهمد. این ها آثار درجه وجودی است. هرچه درجه وجودی بالا می رود، سایه كمرنگ تر می شود و از تاریكی محض جدا می شود.
پس در سیروسلوك الی الله، انسان سعی می كند اینكه از یك جهت، در عدم است و از طرف دیگر، در اثرتابش نور هستی، وجود پیدا كرده، این را می خواهد قوی تر كند. هرچه قوی تر كند، درجات وجودی قوی تر می شود. پس اینكه در آیاتی، انسان را چهارپا و بلكه پایین تر معرفی می كند و در جای دیگر مؤمن را نور و یخرجهم من الظلمات الی النور، این یك رابطه با درجه وجودی دارد. (این تعابیر مختلف به خاطر تفاوت در درجه وجودی است.)
هرچه به نور نزدیكتر می شود، بالاتر می رود تا اینكه خود هستی را بفهمد و وقتی هستی را فهمید و عاشق آن شد، زندگی را در پهنه «هستی» باز می كند. این زندگی، زندگی عجیبی می شود. زندگی در پهنه هستی؛ نه در محدوده موجودات و هست ها.
یكی دیگر از بركات سیر الی الله، این است كه از موجودیت به وجود نزدیك می شود. مثال زدیم كه یخ، دو جور در آب، شنا می كند؛ یكی با حفظ موجودیت و قالب یخ بودن خود، كه یك دوئیت دارد بین آب و یخ. اما یك وقتی هست كه این یخ، در موجودیت خودش شنا می كند، وقتی است كه ذوب می شود و خود آب می شود. می رسد به اینكه من خود آب هستم. در حقیقت خود شنا می كند. این یك شنا دیگری است. این انسان هم یك وقت در پهنه موجودات حركت می كند و یك وقت است كه به خود آن وجود كه نمود آن موجود است، به آن برسد. آن وقت است كه «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ» و «لا إلهَ إلّا الله» معنا پیدا می كند. اینكه ما كعنای لفظی داریم كه ختم «لا إلهَ إلّا الله» می خواهیم بگیریم، مثلاً 1000 یا 10000 تا بگویی چنین و چنان می شود؛ این ها همه ذهنی است. وقتی سیروسلوك كرد، درجه وجودی بالا می رود و معنای «لا إلهَ إلّا الله» معنا پیدا می كند. در این حالت «لا إلهَ إلّا الله» خواص عجیبی دارد.
خدا روحش را شاد كند؛ یكی از اهل معرفت، از خاطراتش نقل می كرد كه از استادی استفاده می كردم. گفتم كه به من ذكر «لا إلهَ إلّا الله» را می گویی؟ استاد فرمود: «تو توانش را نداری، فعلاً این "الله" را بگو، بعداً می گویم. متأسفانه [این چیزها] با شكلك بازی های عرفان نما [مخلوط شده است]. این ها نیست. باید به آنجا برسد كه [معنا را بفهمد].
وقتی یك حیوانی گرسنگی و تشنگی را احساس می كند، اینكه «گ ر س ن گ ی» و «ت ش ن گ ی» نیست كه به گیاه بگوید یعنی چه؟ اصلاً لفظ نیست كه، معناست. اصلاً وجود الفاظ بعد از وجود معانی است. اول معنایی بود، بعد الفاظ پیدا شده. این، یك چیز محسوسی است. الفاظ بعد از معانی است. كسی كه «آخ» می گوید، اول پایش درد گرفته و آن را احساس كرده، بعد گفته است: «آخ». ذكر هم همینطور است. اینكه استادی می گوید زیاد استغفار كنید، چیز كمی نیست. فرد می گوید من فكر می كردم عرفان این است كه 12 ساعت ذكر بگویم و... و بعد نور آبی ببینم و بعد آن نور محو شود و بعد نور قرمز ببینم و...!!
اما تنسانی كه می بیند این گناه، درجه وجودی او را پایین آورده، پشیمان می شود و [قصد جبرن دارد]. اینجا ذكر استغفر الله و... اثر دارد. پیامبر اسلام با آن عظمت، بعد از جدا شدن از مردم، 70 مرتبه استغفار می كرد. پس هرچه از این درجات، محرومیم، خودمان را كسی می دانیم و ارزش می گذاریم و مستقل می بینیم. گرفتاری ها از همین جا ناشی می شود. اگر « اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» را بفهمیم، شكسته می شویم و تمام خیالبافی ها و خودبزرگ بینی ها را كنار می گذاریم. البته شكسته می شویم نه اینكه بروم در وسط خیابان ادا اطوار دربیاورم و آدامس بجوم كه شخصیت خودم را بریزم. این حرف ها نیست. مؤمن وظیفه دارد شخصیت خود را (به معنای مؤمن بودن خود) حفظ كند. البته نه اینكه شخصیت حیوانی خود را. باید از درون برسیم كه من سایه و هیچم. عدمم و این سایه كه وجود [ندارد به چه می بالد]. لذا ادعیه تار و پود انسان را به هم می ریزد و دوباره می سازد. همین ادعیه ماه رجب و شعبان و رمضان. لذا بزرگان می فرمایند لازم نیست كه به عنوان عمل روز انجام دهیم. دعای روز رجب را برداری و هر چه می توانیم روی آن تفكر كنیم و مخصوصاً آن عبارت هایی را كه با حالمان هم خوانی دارد، تكرار كنیم. و برسیم إن شاءالله به آن لحظه كه ببینیم ما موجودیم؛ یعنی از تابش هستی به عدم، نمودی داریم. «الفقرُ فَخْری» به این معناست. نه اینكه آدم تهیدستی باشم و نیازمند به دیگران. به این معنا نیست. فقر به این معناست كه در دعای عرفه هم عبارت های خیلی قابل دقتی دارد. این بحث ها برای تبیین بیشتر راه سیروسلوك است. و اینكه بدانیم می خواهیم كجا برویم و فرق عرفان نهج البلاغه و قرآن با دكان بازاری ها چیست و چقدر فاصله دارد. این جلسات، برای تبیین معنای عرفان است نه جلسه عرفان. عرفان كار بزرگان است.
----------------------
منبع: جزوه ی فطرت
- وبلاگ جاهدکاظمی
- بازدید: 792
- 1