فطرت / جلسه سوم

تاریخ ارسال:چ, 12/23/1396 - 22:48
جزوه فطرت
استاد علیپور مرندی

به خاطر سؤال بعضی از دوستان، بحث توجه و تفكر (و فرق آن ها) را دوباره تكرار می كنم تا مطلب،كاملاً واضح شود.
تمركز ـ تفكر ـ تعقل ـ توجه:
تمركز، معنای عامی دارد. وقتی حركت های مختلف را بر یك نقطه خاص جهت دهیم، بر آن نقطه، تمركز داده ایم. مثلا اگر یك سطل را در نظر بگیریم كه 4 یا 5 سوراخ دارد، آب [در خروج از سطل] به آن ها پخش می شود. اگر همه سوراخ ها را بگیریم و آب فقط از یكی از آن ها بیرون بیاید،آب را به آن یك سوراخ تمركز داده ایم. یا اشعه خورشید و عدسی[بحث شد].
در تفكر، ذهنمان را كه به جهات مختلف حركت می كرد، به سوی شنیدنی ها و دیدنی ها و تخیلات و انواع و اقسام چیزهای مختلف، آن ها را بیرون كرده و كنار زدیم و تمركز دادیم در یك چیز مشخص؛ حركت های پراكنده آن را جمع كردیم و از یك معلوم به سوی یك مجهول مشخص؛ اینجا داریم تفكر می كنیم. وقتی ذهن را تمركز دادیم به این مجهول، می توانیم آن مجهول را قوی تر دریابیم.
خود ذهن و فكر، یكی از ابعاد 75گانه عقل است[جلسه قبل]. بعد اگر خود عقل را بر چیزی تمركز دهیم، تعقل است. یك وقت هم هست كه خود حقیقت خودمان را در خودمان، تمركز دهیم، [این] توجه است.
در خود تمركز، قدرت و خاصیتی است و اثر آن و نمود آن حركت ها را كه تمركز داده ایم، چندین برابر می شود. مثل عدسی كه در اثر تمركز اشعه، تخته را می سوزاند. یا اینكه وقتی مسأله ای را نمی فهمیم، اگر همه حركات ذهن را بر آن تمركز دهیم، قدرت آن بیشتر می شود و می تواند مجهول را دریابد. تمركز چنین قدرتی دارد و این روشن است.
اما نكته مهم و قابل دقت، در بحث توجه این است كه:
وجه یعنی حقیقت انسان؛ توجه این است كه حقیقت انسان در خودش توجه پیدا كند.
فرقی است بین تفكر و تعقل، با توجه. در تفكر یا تعقل، یك تفكر كننده است، یك فكر و یك مجهول. اما در توجه (البته توجه بر خود) و به فطرت خود، توجه كننده خودش است، توجه شده هم خودش است و توجه شونده هم خودش است. اینجاست كه مطلب خیلی دقیق است. اگر كسی بتواند چنین وضعیتی را در خود پیدا كند؛ وقتی تمركز كرده، آثار آن در تفكر و ... این همه آثار دارد؛ حال اگر حقیقت انسان، خودش در خودش تمركز پیدا كند، چه می شود؟! چه چیزهایی را شناخت پیدا می كند؟! آثار این كار، آن قدر زیاد است كه فقط می توان گفت كه انسان، تولد جدیدی پیدا می كند!
اما در توجه مشكلاتی است كه تا آن ها رفع نشود، توجه حاصل نمی شود.
شاید در تفكر بتوان با تمرین، این كار را انجام داد. مثلاً مرتاضان با تمركز ذهن، اراده را بالا می برند و در اثر آن، می توانند در چیزهایی تصرف كنند و كارهای شگفت انگیز انجام دهند و خدا را هم نشناسند. این خیلی مشكل نیست؛ اما توجه به خود، برای هیچ احدی ممكن نیست. فقط از یك راه ممكن است و آن هم این است كه با قوانین قرآن و مسیر الهی می توان به آن رسید. آنقدر ظریف است كه اشتباهات كوچك هم نمی گذارد به آن برسد.
یكی از موانع مهم كه مانع می شود توجه به حقیقت خود بكنیم، تمام اعمالی است كه مطابق دین و قوانین آفرینش ما انجام نشده است.
بلا تشبیه مانند پارچه ای كه گِلی شده است و آن گل هم خشك شده، پارچه دیگر امكان باز و بسته شدن ندارد. باید گل را شست و بعد پارچه را باز و بسته كرد. این فطرت، در اثر اعمال، آنقدر خشك شده كه دیگر حتی حركتی برای توجه خودش به خودش ندارد.
راه، فقط از این جاست و تمام. اگر روی این، كار شد و به تدریج تمیز شد و آمادگی برای توجه به خود پیدا كردیم، كم كم آماده شناخت جدیدی می شویم، كه مخصوص فطرت است؛ نه ذهن و نه حتی عقل، قدرت رسیدن به آن را ندارد. هرچند كه قرآن، عظمت زیادی برای عقل قائل است.
عقل با ابزار (حواس پنجگانه) به شناخت می رسد. هر كدام از حواس، صورت هایی را به نفس منتقل می كند كه بعد...
ذهن مثل معده است كه لقمه های  مختلف را به آن می دهیم و معده آن را [لقمه ها را] سیال می كند و ...
ذهن یا فكر، لقمه ها را از حواس پنجگانه می گیرد و روی آن ها كار می كند و فعل و انفعالاتی انجام می دهد و آن صورت های فرد فرد را به یك مفهوم كلی تبدیل می كند كه آن مفهوم برای انسان، محكم می شود. (البته علم ذهنی نه علم در همه ابعادش).
پس هر كدام از این ابزار شناخت، ناقص شد، همان اندازه از رسیدن به حقایق، محروم هستیم.
مثال:
فرض كنید سه نفر را در اتاقی روی صندلی بنشانیم. اولی كر و كور مادرزاد، دیگری كور مادرزاد، سومی یك فرد سالم. از هر سه اینها بپرسیم كه عالم، چه جور جایی است؟ فرد اول كه فقط سه حس از حواس پنچگانه را دارد، تصویری از عالم می دهد كه فقط سه بعد دارد. تصویر فرد دوم از عالم، چهار بعد دارد؛ و فرد سوم به پنج بعد عالم اشاره دارد.
هر كدام از این ها محال است شناخت بیشتری از عالم به ما بدهند. یعنی شناخت ما به وسیله همان ابزار است. انسان ابزار شناخت دیگری هم در این لازم دارد كه اگر آن ابزار پرورش پیدا كند، چیزهای دیگری را هم از این عالم می بیند. اگر حس ششم در انسان باشد، باز هم بیشتر می بیند و همینطور اگرحس هفتم و ... باشد. مثلاً اگر تعداد حس ها به 10 بُعد برسد، بازهم انسان وسیعتر از این است. انسان، همان منبع شناخت است. اگر خود منبع شناخت، خود را از ابزار شناخت جدا كند و بیرون بیاید، آزاد از ابزار به شناخت می رسد و وضعیت زندگی و اهداف و ... كلاً بر این اساس تفاوت خواهد كرد.
خداوند این فطرت را برای همه انسان ها، سالم و نورانی و پاك در لحظه پا گذاشتن به این عالم داده بود. مثل دستگاهی كه از یك كارخانه مجهز بیرن آمده [اول سالم است]، هنگامی كه كار می كند، به نقص هایی می افتد.
دوران اولیه زندگی انسان، در جهل مركب و تاریكی مطلق است و نیاز به مراقبه دارد. اگر این دوران را گذراند و خودش به خودش رسید، دیگر حل است. این دوره بسیار حساس است. آقایی كه در دوره كودكی با دستگاهی بازی كرده و چیزی به چشمش پرت شده و چشمش درآمده و دیگر چشم سالم ندارد، حالا وقتی می گویی شما یك عضوی داشتی با این خصوصیات، هرچه از این چشم برایش صحبت كنی، یك چیز خیالی است. حتی داشتن این چشم هم یادش نمی آید؛ در حالیكه با همین چشم با آن دستگاه، بازی كرده است و چشمش درآمده. اما حالا هر چه می گویی، فقط یك مشت خیالات در ذهن او می آید. چون این حواس ظاهری ما [محسوس است]، وقتی در كودكی بر اثر بی مراقبگی داشتم از پنجره می افتادم و نزدیك بود فلج بشوم و حتی چیزی نفهمم و (در 20 سالگی هم مثل 3 سالگی باشم و در گوشه اتاق بیفتم!) كسی آمده و مرا برداشته تا از پنجره نیفتم. این یك چیز محسوس است. اگر مادر هم نباشد، دیگران (زن همسایه و ...) مراقبند.
اما مسأله فطرت، با وجود اینكه اهمیتش از همه این ها بیشتر بود، اما چون یك چیز نامرئی است، متأسفانه مورد مراقبت قرار نگرفته و از همان لحظه كه ما هر كاری را بر خلاف فطرت انجام دادیم، آن را از بین بردیم. ممكن است خیلی هم با علاقه سراغ آن كار می رفتیم، اما علیه خودمان. محسوسات در اثر مراقبه سالم مانده، اما قسمتی را كه حساس تر است اینچنین چه بدانیم و چه ندانیم، چه در اثر لـج و چه ناآگاهی، در هر حال از بین بردیم. چه بدانیم و چه ندانیم و یا لـج كنیم. به هر شكلی، [در هر حال] در نظام خلقت اثرش را می گذارد.
وقتی من در كودكی فحش می گفتم و همه خوششان می آمد، همان مادر یا خواهر، با اینكه من با چاقو به فطرتم می زدم و باید مراقبم می شدند، اما تشویق كرده و حتی فحش یادم دادند تا جلوی دیگران بگویم و دیگران بخندند؛ همان روزی كه حسودی دو تا نخود برادرم را می كردم، من كه نمی فهمیدم؛ همینكه این فعل بر خلاف فطرت از من سر می زد، آن ها باید جلوی آن را می گرفتند. همینطور چشم و گوش و زبان و ... همه را چاقو گرفتم و بر آن فطرت زدم تا اینكه وقتی بزرگ شدم، دیگر الآن فطرتی باقی نمانده!
حالا وقتی به من می گویند كه تو فطرتی داری كه اگر سالم بود با آن می توانستی خدا را ببینی، می گویم كافر شده ای!  می گویند كه تو در یك روزگی و یك ماهگی خدا را می دیدی. می گویم كه یادم نمی آید. مگر شیر خوردنت یادت هست؟
اگر خدا برای دیدن یك ستون این همه ابزار در بدن من گذاشته كه آن را ببینم، آیا برای دیدن خدا، اهمیت آن به اندازه ستون نیست؟!
اگر فقط به ترجمه آنچه كه هر روز می گوییم توجه كنیم، می فهمیم. اگر می گوییم «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه»، یعنی مشاهده می كنم « لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه» را. پس كو؟!!
اگر این فطرت كور نشده بود، با آن ابزار می دیدی، نه دیدن این چشم. شهود یعنی ارتباط مستقیم برقرار كردن. مثل اینكه به من می گویند فلان چیز تلخ است. نخور؛ من توجه نمی كنم و می خورم. آنگاه می گویند: دیدی تلخ است؟ یعنی به حقیقتش رسیدی و لمس كردی در جان وجودت؟ (این شهود است)
این شهود یك معنای وسیعتر از مشاهده با چشم است. خداوند بیش از همه و مهمتر از همه این اعضا، این فطرت را به ما داده بود. انسان حقیقتی دارد كه آن حقیقت، در این جسم اتصال پیدا كرده است. و این است كه حضرت علی(علیه السلام) می فرماید:«اتزعم انك جرم صغیر و فیك انطوی العالم الاكبر»؛ «خیال می كنی كه تو تكه گوشت و استخوان هستی؛ در حالیكه در تو پیچیده و پنهان شده است، عالم اكبر.»
خداوند در قرآن می فرماید:« فَإِذا سَوَّیتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی...» (ص آیه 72 و حجر آیه 29)
«زمانی كه تسویه كردم او را و دمیدم در او روح خودم را ...»
 تسویه: یعنی اجزای آن چیز را طوری منظم در ارتباط با هم قرار دهیم تا قابلیت پیدا كند كه یك حقیقت، یك نیرو و یك حقیقت لطیف به آن القا شود.
اگر همان مثال رادیو را در نظر بگیریم، قبل از ساخت، رادیو به صورت هزاران قطعه در انبار پر است. مهندس، آن قطعات را طوری دقیق به هم ارتباط می دهد و می سازد تا اینكه همین ابزار بی خاصیت، وقتی آخرین پیچش را بست و باتری را گذاشت و پیچ آن را پیچاندیم و روشن كردیم، همه این القائات و امواج الكترومغناطیسی در اثر آن نظم دقیق است كه در آن برقرار شده است.
وقتی رادیو به حدی رسید كه سخن گفت، می گوییم این رادیو «تسویه» شده است. اگر یك سیمش قطع بشود، با یك قوطی فرقی ندارد.
یا اگر یك آهنربا را در نظر بگیریم، وقتی ذرات و اتم های آن در یك نظم خاصی در كنار هم قرار گیرند (قبلاً فقط یك تكه آهن بود) به محض اینكه چنین نظمی ایجاد شد، آناً میدان مغناطیسی در اطراف آن به وجود می آید.
«فَإِذا سَوَّیتُهُ ...»
«وقتی من آن انسان را تسویه كردم، یعنی اجزای مادی را (سلول و ذرات او را) طوری در یك نظم فوق العاده تنظیم كردم، آخرین كه تمام شد، روح الـهی در آن القا شد.»
آیا آهنربا را فوت كردیم كه قوه مغناطیسی حاصل شد؟! در اثر چه ظهور پیدا كرد؟ حتی لحظه ای هم زمان نبرد. اصلاً بلافاصله نظم، همان و ظهور و حضور قوه مغناطیسی، همان. این جرم انسان و نظم آن چنانی همان و روح خدایی در او بروز كردن، همان.
پس ما اگر فرض كنیم كه جسم یك میله آهنی است، این ماده ماست. قوه آهنربایی در همین آهن است؛ اما غیر از این آهن است. در باطن آن است. اما نه باطن مثل 10 مداد در داخل یك كیف. این باطن حتی دقیق تر از وجود قوه مغناطیسی در آهنرباست. نه در خود جرمش، در نظم حاكم بر آن. من اگر این میله آهنی باشم، یك نظمی در من حاكم است كه آن نظم تسویه شده است. یعنی طوری حساب شده است كه قابلیت پیدا كرده كه حقیقت من در من ظهور پیدا كند. پس حقیقت من، غیر این جسم است. این همان فطرت است. وقتی من دیوار را می بینم، خیال می كنم چشمم دارد می بیند. در حالیكه من دارم می بینم. اما آنقدر از خودم بیگانه ام كه خیال می كنم چششم دارد می بیند.
[مثالی برای اثبات این سخن] فرض كن كه داری اخبار گوش می كنی. یك لحظه اتفاق سختی در كوچه می افتد كه تمام حقیقت توجه تو به كوچه می رود. بعد كه به حال خود برمی گردی از تو می پرسند كه در این مدت اخبار چه گفت؟ هیچ نمی دانی. هر چند كه جسم اینجا بوده و گوش می شنیده. بنابراین این ها همه ابزار مادی است و آنكه می بیند، منم.
كوهی را در نظر می گیریم كه من به آن نگاه می كنم. تصویر این كوه در چشم من یك میلیمتر است. پس باید كوه را كوچك ببینم. خود كوه هم كه 1000 متر فاصله دارد. پس تسویه از مركز بینایی در مغز، به نفس القا می كند كه به آن اندازه از كوه در من به وجود آید. بدون اینكه مغزم متلاشی شود. یعنی فطرت من در آنجاست. (در آن كوه)
تازه روزی بود كه اینكه چشمت می بیند، آن را هم نمی دانستی. حتی نمی دانستی كه من گرسنه ام و گریه می كنم. حتی بودنت را هم نمی دانستی كه هستی. تازه به اینجا رسیدی، باز هم همان نوزادی كه نمی دانی چه هستی.
من را باید من بشناسم. غیر از من، نمی تواند من را بشناسد و من هم كه هنوز در لای گِل است و در حركات زندگی ام آن را داغون كرده ام!
[نفس مثل نور است] نور، خودش، خودش را نشان می دهد. همه تفكر و حرف زدن و دیدن را با این ابزار می بینیم. اما اینها نمی  توانند «من» را ببینند. «من» را باید «من» ببیند.
راهش این است كه آن كارهایی كه انجام داده ایم، اصلاح كنیم. اما آیا خود سرانه؟! این كه بدتر است…
غیر از قرآن و اهل بیت(علیهم السلام) هیچ جایی از عالم خلقت وجود ندارد، منحصراً داروها و روش طبابت این [در اختیار قرآن و اهل بیت(علیهم السلام) است.] آیا سالم كردن این من، ممكن است؟ بله!
قرآن آهن پوسیده را مثال می زند كه وقتی در داخل كوره قرار گرفت و حرارت دید و ذوب شد، آهن اولیه و براق می شود. بعضی از مخلوقات مانند این است. فطرت هم این گونه است. خداوند می فرماید: اما می توانستم كاری كنم كه این طور نباشد و مانند چوب باشد كه هرچه در كوره هم بگذاری نابودتر می شود و پوسیدگی آن قابل برگشت نیست. اما چون می دانستم گرفتار این برهه می شوی، تو را هم طوری آفریدم كه وقتی به خودت رسیدی، دیگر خودم و پدر و مادر و رفیق و … هیچ بهانه ای نداری و می توانی برگردی و آن را به مرحله اولیه بازگردانی (توبه). شاید این چشم دوباره درست نشود؛ ولی فطرت را می توانی به آن وضع اولیه برگردانی و بتوانی بگویی «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه».
قرآن می فرماید: «فَمَنْ كانَ یرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ ...»
امید، در این دنیا مطرح است كه یك عده ممكن است نبینند. و گرنه در قیامت كه همه می بینند. پس فطرت را می توان به آن رساند و ما كه هنوز به آن نرسیده ایم، آثار فطرت این گونه است. به خود فطرت برسیم چه می شود؟!!

 

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • نشانی صفحه‌ها وب و پست الکترونیک بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
لطفا پاسخ سوال را بنویسید.

مطالب مرتبط